یادداشتهای دیمی: بهار 2004 میلادی
21 ماه مه 2004 میلادی
امروز چند صفحهی دیگر از كتاب سكسی آن نویسندهی تازه كار را تایپ كردم. جالب است. بیسكسوئل است. نوشته است چطور به یك بار شبانه رفته است؛ جایی كه پسرها در حین رقص همدیگر را میبوسند. از خاطرات 25 سال پیشش نوشته است. نوشته است كه آخر شب از همان بار، یك پسر خوشگل هفده/هجده سالهی فرنگی و یك دختر خوشگلتر را با هم به كالكتیوش برده است. شرح عشقبازی با هر دوی اینها را قشنگ نوشته است. آنها را با دست نوشته است. كار دلپذیری است این گونه آشنا شدن با مردم. هم فال است و هم تماشا. هم پول میگیری و هم نوشتههاشان را میخوانی؛ نوشتههایی كه نویسندگانش بلد نیستند با كامپیوتر كار كنند، یا ویرایش بلد نیستند. بعضی از این كتابها حوصلهام را سرمیبرند. برخی مثل این یكی قشنگ هستند. گردنم درد گرفته بود، ولی همچنان تایپ میكردم. تلویزیون فیلم بدردبخوری نداشت. حوصلهی ویدئو را هم نداشتم. عصر هم امیر تلفن كرد. مدتی میهمان داشت، مدتی هم مریض بود. گفت شاید از هفتهی بعد برنامهی صبحانهی شنبهها را راه بیاندازد. میگفت امروز كه رفته بود قدم بزند، یك راس مجاهد خلق دیده بود كه داشت كار مالی/اجتماعی میكرد؛ یعنی تو خیابان از مردم اخاذی میكرد. یك مشت عكسهای تقلبی نشان مردم میداد ـ مثل همیشه ـ و احساسات مردم را جریحهدار میكرد و از آنها پول میگرفت. مدتی بود این وحوش اجازهی این كار را نداشتند. من خودم یكی/دوماه پیش سه راسشان را در شهری همین نزدیكیها روبروی ادارهی پست دیدم. توی یك شهر كوچك هم یكی دیگرشان را دیدم. امیر میخندید و میگفت: رفتم به آلمانیه گفتم اینها تروریستند. چرا به آنها پول میدهید؟ خلاصه نگذاشته بود این یكی به آن میلیشیای پیر مو خاكستری پولی بدهد. گفتم: تا حالا پاسیو بودی، لابد حالا احساس میكنی اكتیو شدهای! خندید و گفت: آره احساس خوبی بود. به آلمانیه گفتم: به حرفهای این ها گوش كنید، ولی كمكشان نكنید. اینها تروریستند. خندیدیم. به سیاست كمدی دولت آلمان هم خندیدیم. آن از حمایتهاشان از حكومت تروریست جمهوری اسلامی، این هم از باز گذاشتن دست تروریستهای اپوزیسیون جمهوری اسلامی. رجوی هم از همان روزهای اول حملهی امریكا و انگلیس به عراق گم شده است. تو چند تا از مقالههام نوشتم: “رهبر مفقودالاثر مجاهدین”. جعفر از این اصطلاح خیلی خوشش آمده بود. چند بار این اصطلاح را تو نوشتههاش بر علیه سازمان به كار برده است.
به حمیدخان تلفن كردم. دیروز كه نبودم، تلفن كرده بود. كلی با هم گپ زدیم. باطری تلفنم تمام شده بود، ولی هنوز داشتم وراجی میكردم كه دیدم صدایی از آن سمت نمیآید. آدرسم را براش “ای میل” كردم. قرار شد چند كتاب جالب برام بفرستد. گفتم كتابهاتان را ملاخور میكنم. گفت: كی از تو بهتر؟! بچههام كه فارسی نمیخوانند. بعد هم مرا از اتهام چپاول و ملاخوری تبرئه كرد! از اوضاع و احوال میپرسید. گفتم خوشبینم. میگفت با امریكا زد و بند میكنند. گفتم گردش زمان به نفعشان نیست. دورهی نفرت تمام شده، حالا دورهی عاشقی است. روشنفكرنماهای ما باید بروند غاز بچرانند. گذشت آن دورهها. داوود میگفت: چطور است همهی این اپوزیسیون تاریك فكر روشنفكرنما را كه دست بالا 500 نفرند، یك جا جمع كنیم و منفجرشان كنیم. لابد مثل 7 تیر 1360. گفتم بد نیست. خندیدیم. عجب اعتباری این اپوزیسیون كمدی پیش مردم دارد؟!
به اعتمادی هم زنگ زدم، نبود. میخواستم موضوع برنامهی رادیویی فردا را عوض كنم. چند هفته است راجع به فرهنگ اسلام ستیز ایرانیها و عقب افتادگی روشنفكران ایرانی صحبت میكنم. چهارشنبه از مهدی بازرگان دكتر/مهندس ترمودینامیك گفتم. نشان دادم چقدر عقب افتاده بود؛ در عقب افتادگیاش صداقت هم داشت! بازرگان دو هفته قبل از 22 بهمن 57 گفته بود كه ما میخواهیم حكومت 10 سالهی محمد در مدینه و 5 سالهی علی در كوفه را بازسازی كنیم. كردند. هم ترورهای محمد را تكرار كردند، هم دگراندیشان و مخالفین را كشتند، هم جنگ راه انداختند برای صدور تروریسمشان به خارج. میخواهم از شیخ صنعان حرف بزنم. اگر نشد همان بحث را ادامه میدهم. دنبالهی بحث این است: مهدی بازرگان كه متهم شده بود با سولیوان امریكایی ارتباط دارد، ارتباط خودِ خمینی با امریكای جهانخوار و شیطان بزرگ را از همان “نوفل لوشاتو” برملا كرده است.
شنبه 22 ماه مه 2004 میلادی
مهین فردا به امریكا میرود. ساعت 10 صبح در یك كافهی خوش رنگ قرار داشتیم. با مهین از كتاب سكسی نویسندهی تازه كار گفتم. خجالت كشید. خواندن و شنیدن این بحثها هم پررویی میخواهد. ندارد. تعریف كرد كه همسایهی آخوندی در ایران داشتهاند كه زنش هوادار مجاهدین بود و خودش حاكم شرع انقلاب اسلامی شده بود. حكم اعدام برادر زنش را هم خودش داده بود. میگفت هر روز از خانهشان صدای شیون و واویلا بلند بود. همه میترسیدیم آخوندك زنش را بكشد. میگفت یك بار كه میخواستم به سفر بروم، هرچه در فریزر داشتیم برای این خانم بردم. سر درد دلش باز شده بود. تعریف میكرد كه شوهرش ـ یعنی همان آخوند ـ بیش از 4000 پروندهی خلافكاری جنسی روی میز كارش دارد. میگفت خیلی از این پروندهها واقعا كمدی/تراژیك هستند. مردی میخواهد زنش را طلاق بدهد. طبق قانون اسلام مردك میخواهد بچهها را از زنش بگیرد. اما زنش میگوید كه فقط بچهی اولشان مال اوست و بقیه، پدرهای دیگری دارند. آدرس مردهای دیگر را هم توی دادگاه داده است. حتا گفته است كه چه زمانی با همسایه و بقال سر كوچه طرف شده است. مانده بودند چكارش كنند. بچهها بزرگ بودند. مردك باورش نمیشد و…
میگفت: میبینی شجاعت زنان ایرانی را… راست است. شاشیدهاند به هرچه قانون جمهوری اسلامی است. چه كارش میخواهند بكنند. همین كه توانسته است ماتحت مردك و آخوندك را بسوزاند، دلش خنك شده است.
خیلی حرف زدیم. میخواست ساعت 11 برود، تا 12 ماند. بعد هم بدو بدو رفت. من هم گردشی كردم، خریدی و به خانه برگشتم. باز هم دو راس از مجاهدین را در حال اخاذی از مردم دیدم. حوصلهاش را نداشتم به مردم بگویم تروریستند، بهشان پول ندهید! جای امیر خالی، خوب حوصلهی سر و كله زدن با این جانوران ماقبل تاریخ را دارد.
ساعت 3 اعتمادی تلفن كرد. پیامم را گرفته بود. رفتیم روی شیخ صنعان سعیدی سیرجانی. ساعت چهار و نیم قرار برنامه شد. هر شنبه دیرتر شروع میشد. چهارشنبهی پیش كه ساعت شش و نیم برنامه داشتم و از بازرگان میگفتم، مردم از او انتقاد كرده بودند كه چرا سن قبل از انقلاب مرا زیاد گفته است. گفته بودند مگر خانم افشاری چند سال دارد؟ دلم سوخت. اول بحث شروع كردم از همین جا. گفتم كار فرهنگی یعنی این كه ما از بت سازی و معصوم سازی فاصله بگیریم. بعد هم مثال نشست جمعی مجاهدین در عراق را زدم؛ روزی كه رجوی با موهای رنگ نكرده و عینك ذره بینی روی سن ظاهر شده بود. آبجیها و داداشهای مجاهدین شروع كرده بودند به هوار كشیدن و شیون زدن كه چرا مسعود پیر شده است. آنقدر شیون و زاری كردند كه مردك در نشست بعدی، هم موهاشو رنگ كرد و هم به چشمهاش لنز گذاشت. خاطرهی خوبی نبود. حتما مردم را ناراحت كردم. كاش به این حرفها هم كمی فكر كنند. در مثل مناقشه نیست. ما ایرانیها همینطوری بت درست میكنیم. امروز بت شكن شدم. ها…ها…ها…
تنها هستم. با مانوك خدابخشیان تلفنی صحبت كردم. قرار ضبط یك برنامهی رادیویی برای هفتهی بعد را گذاشتیم، روی موضوع “رنسانس وارونهی ما” یعنی افتضاح تاریخی سال 57؛ همان موضوع كتاب جدیدم كه دارم تمامش میكنم. 3 سال روش كار كردهام. تماش خوب است. دنبال یك اسم جنجالی براش هستم و یك عكس روی جلد جنجالیتر. دل من هم با این كارها خوش است.
23 ماه مه 2004 میلادی
پسر جناب سروان زهرمار كه تقی شهرام و چند تا دیگر از ترویستهای آن دوران را از زندان ساری فراری داده بود، حالا عضو گروه القائده شده و به بحرین رفته است. نازِ شست باباش با این بچه درست كردنش! كمونیست خرابكار ارتشی كه تروریستها را از زندان فراری میداد، باید هم آخر عمری شاهد چنین افتضاحی باشد. بیله دیگ، بیله چغندر!
29 ماه مه 2004 میلادی
امروز یك آدم خیلی مهم، كتاب مهمی برام فرستاده بود كه در صفحهی اولش حرفهای خیلی مهمی نوشته بود. نوشته بود كه من آدم مهمی هستم، و چون خیلی مهم هستم، خوب است این كتابِ مهم را بخوانم، و بعد، یك نقد مهم دربارهاش بنویسم، و نقد را هم برای مجلهها و روزنامههای مهم بفرستم. كار مهمی بود، و من با این كه خیلی كارهای مهم دیگر داشتم، همه را زمین گذاشتم، و به خواندن و نقد نوشتن مشغول شدم.
كتاب خواندن كار مهمی است، و من اگر بتوانم چند صفحه كتاب را پشتٍ سرهم و بیوفقه بخوانم، كلاهم را میاندازم هوا. مثلا همین امروز كه این كتاب مهم را پستچی آورد، بچهها رفته بودند مدرسه، و من هم طبق معمول چهارشنبهها از كارِ گل معاف بودم؛ بنابراین سعی كردم بنشینم و چند صفحهی كتاب را بخوانم. اول كتاب نوشته بود: «… تصور عام ـ حتا در نزد روشنفكران ایرانی ـ این است كه این اقلیتها(ی مذهبی) بیش از آنكه وزنهی كمیشان اجازه میدهد، مورد توجه قرار گرفتهاند. خاصه آنكه به عنوان “تمامیتهای جداگانه” نه تنها در “مبارزات سیاسی/اجتماعی ملت ایران” و تقویت “وحدت ملی” شركتی محسوس ندارند؛ بلكه در مجموع منافعی مغایر و بعضا متضاد با آنرا دنبال میكنند. یهودیان پشتیبان اسرائیلاند، داشناكها “دست راستی” اند. و بالاخره پرشمارترین آنها یعنی بهائیان “ستون پنجم محافل امپریالیستی در ایران” را تشكیل میدهند. در چنین شرایطی “پیروان عادی” این اقلیتها باید سپاسگزار باشند كه در “میهن اسلامی ایران” وجودشان تحمل گشته؛ تا آنجا كه خیانت و جنایتشان ثابت نشده، از مواهب زندگی برخوردار بوده و هستند…»
همین موقع زنگ میزنند. همسایهی اینطرفی با چشمهای پر از گریه، پشت در ظاهر میشود كه: «میشود چند دقیقه بیایی پیش من؟» چرا نمیشود عزیزم. من اصلا از آن روشنفكرهایی نیستم كه نویسنده در كتابش نوشتهاست. و برای اثباتِ این ادعا ـ كه همین الان یادگرفتهام ـ سفت و محكم در آغوشش میگیرم. بیچاره، پسر نه سالهاش را از خانه بیرون كرده است؛ چون مست بوده است، چون دپرسیون داشته است، و چون پدر بچهاش طلاقش داده و “اتفاقا” همجنسباز شده است. اگر شما، جای آدم مهمی مثل من بودید چه كار میكردید؟ خب، منهم سعی كردم ادای آدمهای خیلی مهم را درآورم؛ آدم مهمی كه همه ـ همه جا ـ به او احتیاج دارند!
هنوز دارم جنایت ما مثلا “روشنفكران” در بارهی اقلیتهای مذهبی را نشخوار میكنم كه یكی از دخترها از دكتر برمیگردد كه: «دكترِ احمق ـ به جای اینكه به سرما خوردگی و سرفهام توجه كند ـ از اضافه وزن و جوش صورتم حرف میزند.» حالا باید نقشِ یك مامان مدرن و مهم را بازی كنم؛ چون قبلا در یك برنامهی تلویزیونی دیدهام كه نباید گذاشت بچهها عقدهای و دچار دپرسیون شوند: «عزیزم، گور پدر دكتر. تو میتوانی سی ـ چهل كیلوی دیگر هم، وزنت را اضافه كنی، و اصلا مگر ارزش آدمها به قیافهی آنهاست؟» آه… این حرف را از كجا یاد گرفتهام؟ آهان، فورا یادم میآید در آن سازمان معروف كه بودم ـ و البته كه آنجا هم آدم مهمی بودم و خیال داشتم انقلاب كنم! ـ شنیدم اكرم را كه میخواستند به یك مرد زشت و خیكی شوهر بدهند، گفتند: «ارزش آدمها به قیافهشان نیست.» باز خدا را شكر كه هنوز مغزم كار میكند، و میتوانم بگویم كه این همه “فهم و شعور” كه باعث مهم شدنِ من شده، از كجا در مخچهی من رسوب كرده است. اما هنوز شام نداریم، و نان هم تمام شده است، و دخترها، هركدام دنبال كار خودشان هستند؛ یا مدرسه میروند، یا كلاس رقص، یا با اینترنت ور میروند، یا با همكلاسیهاشان قرار دارند و… هیچكس وقت ندارد نان بخرد، و من مجبورم مخچهام را تعطیل كنم، و یكی را بفرستم نان بخرد؛ شاید بتوانم چند صفحهی دیگرِ كتاب را بخوانم.
اما میشود كتاب را برداشت، و رفت كافهای، لبِ رودخانه، و نشست و قهوهای نوشید، و كمی خواند، و بعد هم دوتا كیسهی پلاستیكی خرید كرد، و آورد خانه تا مسالهی گرسنگی ـ دراروپای مركزی ـ حل شود. البته روز خرید، شنبه است. ولی تا شنبه كه نمیشود گرسنه ماند. مگرنه اینكه: «گرسنگی فقط نداشتن چیزی است برای خوردن…»
اقلیتهای مذهبی، هنوز دارند در مغزم رژه میروند كه تلفن زنگ میزند: «چند سوال ریاضی دارم؟» عجب؟ فورا جمع و ضربی در مغزم راه میافتد كه “درصد” این جماعتٍ اقلیتٍ مذهبی، چقدر است كه به قول ما روشنفكران (!) بیش از ارزش كمیشان به ایشان پرداخته شده است!؟سوالات ریاضی سخت نیست، “بانو” میخواهد در سن پنجاه و چند سالگی، كلاس آشپزی برود، و باید بداند اگر دوكیلو گوجه فرنگی میشود پنج یورو، شش عدد تخم مرغ چقدر میشود؟ نه نه، با چهار یورو چقدر میتواند گوجه بخرد كه پولش كم نیاید؟ ولش كن! یك جوری دست به سرش میكنم تا دوباره برگردم سرِ كتاب.
كافهی قشنگی است. گارسن خوشگلی هم دارد كه دامن كوتاهی پوشیده. فورا یادم میآید كه كلاس 9 كه تمام شد پدر گفت: «خب، حالا باید بروی كلاس خیاطی. از هر انگشت دخترِ دمِ بخت، باید هزار هنر بریزد.» البته آن روزها مغز ریاضی من مثل این روزها كار نمیكرد كه بگویم: «یعنی از هر انگشتم صدتا؟» و پدر بخندد كه: «ما به خیاطی و گلدوزی و آشپزی و قلاببافی و شیرینیپزی و بافتنی و… راضی هستیم.» بعد هم لابد چشمش را ببندد و تو دلش بگوید: «بزرگ شده. باید زودتر رساندش دست صاحب اصلیاش.»
حالا هم با علم به این هنرِ پدر پسند، با چشمهام، كوتاهی دامن دخترك را اندازه میگیرم، و جلد اول كتاب را كه سیصد صفحه است از كیفم میكشم بیرون. البته كتاب، سیصد صفحهی كامل نیست. ولی ما، در مدرسه یادگرفتهایم كه اعداد را “روند” كنیم. یعنی اگر من به جای 29 یورو میگویم 30 یورو و روند میكنم، دخترها حق ندارند بگویند: «مامان چرا مبالغه میكنی؟» لابد میخواهند بگویند من دروغ میگویم. لغت “مبالغه” را هم بلد نیستند، و معادل فرنگیاش را میپرانند، و من همچنان دنبال صیغهی مبالغهی “روشنفكران” و یا “روند” كردنشان هستم كه جمعیت شش میلیونی كردها را اقلیت قومی میدانند، و جمعیت میلیونی یهودیها را، و میلیونی ارمنیها را، و چند صدهزار نفری آسوریها را، و چند… نفری زرتشتیها را، و چند… نفری بهاییها را، و چند نفری سنیها را، و عربها را، و تركها، و آذریها و بلوچها را، و تركمن صحراییهای مغول را و… عجب!؟ كاش رشتهی ریاضی نخوانده بودم، و كاش… كه گارسن كافه میآید، و حالا میدانم دامنش را پانزده سانتیمتر از خط زانو ـ روی الگو ـ بالاتر چیده است، و پنج سانت هم پسدوزی كرده است، و كمربندش هم آن را سه سانت بالاتر نگاه داشته است، و من باید به جای سه یورویی كه قهوه نوشیدهام، پنج یورو بدهم؛ كه یا پول خرد ندارد، و یا حقش است 40 درصد دستخوش بگیرد.
كتاب را باز میكنم، و دوباره یادداشت مهم آن آدم مهم را دوره میكنم. بعد یادم میآید كه ممكن است دخترها اجاق را روشن گذاشته باشند… میروم به سمت تلفن كه در راهروی زیرزمین كافه كار گذاشتهاند.
صدای جیغ و داد میآید، و انگار صدتا دختربچه ـ اگر “روند” نكرده باشم ـ دارند باهم جیغ میكشند. «الو… مامان، اون ضبط را خاموش كن!»
«چی…؟ هرهر… كركر…»
«صدای ضبط را كم كن!»
«هه هه… كیه؟»
«مامان، منم… ببین اجاق گاز خاموش است؟»
«هه هه… كركر… هرهر… خاموش… آهان… بله… خاموش… است.»
و گوشی را میگذارد.
كجا بودیم؟ آهان روشنفكران…
نویسنده یك چیزهایی راجع به خیانت “رهبری شیعه” نوشته است كه علیرغم عدم تمایل روسها به جنگ با دولت ایران، این “رهبری” با مقلدینش به استقبال سپاه روس میروند، و انبار آذوقه و اسلحهی شهر تبریز را… عجب!… پس به این كار میگویند جاسوسی؟ شاید هم میگویند خیانت… و همانطور كه خودكار را در دهانم میگردانم، یادم میآید ازبیمارستان كه برگشتم یكی از دخترها گفت: «مامان، دوتا مرد با تو كار دارند.» عیال نگاه پرسشگری به من میاندازد، و به زبان همانها میگوید: «من از سیاست بازیهای تو خسته شدهام. تمامش كن!» و میرود لباس بپوشد و از خانه برود. دو مامور امنیتی، پشت در هستند.
«روز بخیر…» كارت شناساییشان را نشان میدهند.
«بفرمایید! اتاق نشیمن از این طرف است.» چه كار دارند؟ ولشان كن! چای هم بهشان نمیدهم.
«بله بفرمایید!»
«میخواستیم راجع به نشریهای كه شما 15 ماه است دیگر در آن نمینویسید با شما صحبت كنیم!»
«كار خلافی كردهام؟» ترس را هم میتوان به این سوال اضافه كرد.
«نه، ولی چرا دیگر با این نشریه كار نمیكنید؟» هنوز من دهانم را بازنكردهام كه یكیشان میگوید: «اجازه دارم حدس بزنم؟»
«آه… بله حدس بزنید!»
«چون شما میخواستید فمینیستی بنویسید…»
«بله… من میخواستم چیزهایی زنانه بنویسم، و آقایان را خوش نمیآمد.» تا اینجا كه جاسوسی نیست، هنوز كسی را لو ندادهام.»
«اما میدانید، كسانی كه در این نشریه كار میكنند، همهشان برای رژیم كار میكنند؟»
ساعت دارد شش میشود و من هنوز نتوانستهام خرید كنم، و دخترها خانه را گذاشتهاند روی سرشان. تازه “دانیلا” هم آمده است اینجا، و قرار است شب را اینجا سر كند، و “دم پختك” مرا هم خیلی دوست دارد… و من كلی كار دارم. رختها را هم پهن نكردهام. كمرم هم درد میكند. اما زیاد از “رهبری شیعه” خوشم نمیآید، برای همین هم كتاب را میچپانم در كتابخانهی كم ظرفیتم، و كتاب دیگری بیرون میكشم. نصفه شب كه نمیشود “تحقیقات تاریخی” خواند؛ آدم خواب وحشتناك میبیند.
دوباره زنگ میزنند. دخترها چنان سرگرم شنیدن موزیك و وراجی دربارهی پسرها هستند كه هیچكدام صدای زنگ را نمیشنوند، و من باید كفگیر به دست بروم دم در كه…آه… باز همسایهی بغلی است، و چشمهاش شكل توپ تخم مرغیِ قرمز شده، و…
«یك ساعت دیگر میآیم آنجا.» و در را میبندم و دكش میكنم. آه… چقدر هوس كردهام امشب «برشت» بخوانم.
بعد زنك همسایه دوباره میزند زیر گریه. وسط گریه هم تعریف میكند كه پسر دهسالهی همسایه را كتك زده است. عجب! چه گرد و خاكی اینطرفهاست و من خبر ندارم. تقصیر من هم نیست. آپارتمان زیر شیروانی من، به سمت كوچه پنجره ندارد؛ یعنی دارد ولی روی سقف است، و من نمیتوانم از اتاقِ بچهها خیابان را دید بزنم.
یادش بخیر! میایستادم پشت پنجرهی اتاقم، و پسرك همسایه را ـ كه مرا دید میزد ـ نگاه میكردم. گاه بود كه پدر داشت دمِ در با همسایهها گپ میزد، در ضمن سركی هم به اتاق من میكشید. لابد با خودش فكر میكرد: «پسرك همسایه چه را دید میزند؟» من البته دست پدر را خواندهام، و برای اینطور مواقع آمادگی كامل دارم. با سرعت مینشینم، و به پسدوزی دامن نیمه كارهام مشغول میشوم. پدر لبخند پیروزمندانهای میزند. بعد هم نگاه چپ چپی به پسرك همسایه میاندازد. اما اینجا نمیشود از اینكارها كرد، منهم دیگر حوصله ندارم پشت پنجرهای ـ اگر بود ـ بایستم، و وقتم را در انتظارِ نگاهِ رهگذرِ بیكارهای تلف كنم. هركاری برای خودش دورهای دارد.
زن همسایه تا اشكم را درنیاورد، ولكن نیست. ساعت شده است یازده و بچهها ـ بی آنكه بتوانند شب بخیری بگویند ـ به خواب ناز جوانیشان فرو رفتهاند، و نسیم جوانی، تورش را كشیده است روی تنشان، و همهی تنشان خواب است، و مرا كه میروم تا معصومیت چهرهشان را ببوسم؛ با نگاهی بدرقه میكنند كه: «شب بخیر مامان، خوب كار كنی!»
اما همین دخترها برای اثبات وجودشان و اینكه من یادم باشد “رئیس” آنها هستند؛ تمام تخت آشپزخانه را با ظرفهای كثیفشان پر كردهاند، و من نباید فراموش كنم كه مامانم؛ آنهم مامانی كه نمیخواهد بچهها را اذیت كند، و جز یكشنبهها ـ آنهم فقط نیمساعت ـ كاری به آنها محول نمیكند؛ كه بچهاند و تمام دنیا را وقت دارند تا كار كنند، و بگذار فعلا كمی نفس بكشند، و “دوران پادشاهی”شان را با دپرسیون كمتری بگذارنند!
ضبط را روشن میكنم، و همانطور كه ظرفها را خشك میكنم به كتابی فكر میكنم كه امشب با آن “راندهوو” دارم. «شهرها تنگ است، دایرهی افكار هم تنگ، خرافات و طاعون، ولی اگر تابحال وضع این بوده، دلیلی نیست كه همینطور هم بماند؛ چون همهچیز در حركت است، جانم.»
«كار به جایی رسیده كه حتا پیرهای صد ساله ـ از جوانها ـ میخواهند كشفیات تازه را به گوشِ سنگین آنها برسانند.» خودكار را باردیگر در دهانم میچپانم.
عجب! ببین “برشت” جان! طنین صدای دلنواز تو را، حتا پیرهای صدسالهی ما هم شنیدهاند، و دنیا دارد تغییر میكند، و چه تغییر شگرفی! و بیچاره ماموتهای ما كه خونشان سرد است، و فقط در هوای آلودهی اكسیده میتوانند زنده بمانند، و چیزی نمانده است كه این هوای احیاء كننده ایشان را…
«در پایههای ایمان هزار (و پانصد) ساله رخنه میافتد، و شك جای آن را میگیرد.»
«اگر در جایی فقط قانون به زانو درافتادن معتبر باشد، دیگر قانون فروافتادن اجسام به چه دردی میخورد؟»
برای امشب كافی است، و تا همینها را در حافظهی تاریخیام ضبط كنم، كلی كار كردهام، و یادم هست كه درست 30 سال پیش هم همینها را خواندهام، و نمیدانم چرا در مخچهام رسوب نكردهاند. شاید برای درك چنین مفاهیمی ـ تاریخی به ضخامت این بیست و چند سال ـ لازم بود؛ تا من، هم قانون به زانو درافتادن را تجربه كرده باشم، و هم رخنهها را در پایههای ایمان 1400 ساله به چشم دیده باشم. آن سالها كه دوران جوانی بود، و شور و شوق “انقلاب كردن” بی آنكه شاه عادلی را پشت دروازهی تهران، منتظر نگه داشته باشیم. بعد یادم می آید كه از میرزا رضای كرمانی (قاتل ناصرالدین شاه) پرسیدند: «كدام انوشیران عادلی را پشت دروازهی تهران منتظر نگه داشته بودی كه شاه را كشتی؟» و میرزا رضای بدبخت كه مثل بیست و چند سال پیش من، هوایی شده بود، پس از كمی اندیشه ـ لابد برای اولین بار ـ افاضات فرمود كه: «در این چند روزه سخنی به این درستی نشنیدهام.»
31 ماه مه 2004 میلادی
پریروز كه شنبه بود، با دوستی رفتم بیرون. در ایستگاه راه آهن ازاتوبوس پیاده شدم. با خودم شرط كردم كه مسیر نیمساعتهی تا سرقرارم را زودتر از اتوبوس طی خواهم كرد و كردم. جالب بود. هنوز خیلی پیر نشدهام… كلی خندیدیم. ساعت 4 به خانه رسیدم، خسته و مرده، ساعت چهار و نیم هم اعتمادی زنگ زد برای برنامهی زندهی رادیویی در بارهی حافظ… جالب بود. این بحث را چهارشنبهی دوم ماه ژوئن هم ادامه خواهم داد.
دیروز یكشنبه هم از صبح زود فقط تایپ كردم. ساعت 10 صبح تصمیم گرفتم بروم و گردشی بكنم. عیال مربوطه رفته بود سر كار. از ساعت 10 صبح تا یك و نیم بعد از ظهر در آفتاب مست بهار اینجا تند تند راه رفتم. در كافهی لب رودخانه قهوهای نوشیدم، آبی به سر و صورتم زدم و به سمت خانه سرازیر شدم. خیلی دلپذیر بود. این كافهی قشنگ لب رودخانه را كه مرا به یاد كافههای دربند میاندازد، خیلی دوست دارم.
2 ژوئن 2004میلادی
دیروز كار بخصوصی نكردم، همان روال همیشگی، فقط رفتم سلمانی موهامو كوتاه كردم. قیافهام بهتر شده است. دخترك آرایشگر پرسید: چه كار میتوانم برایتان بكنم؟ گفتم: یك كاری كن خوشگلتر بشوم! خندید. عصر بالكن را نظافت كلی كردم و علفهای هرز آن را درآوردم. دیروز چك آپ سالانهی دكتر زنان هم داشتم. فعلا كه سرطان/مرطان ندارم. كارم سخت است و زیاد سرپا میایستم. گاه احساس میكنم نمیتوانم این همه ساعت سر پا بایستم. عصری 3 فروند كپسول ضد درد بلعیدم تا دردم كمتر شود.
با بابا هم تلفنی حرف زدم. بابا طبق معمول از سن و سالش مینالید. مادر زن “بهمن” را در تهران، وكیلش برای چندرقاز كشته است. پیرزن از ماه فوریه گم شده بود. تازگیها جسد خفهشده و سوختهاش را در باغی در اطراف كاشان پیدا كردهاند. قاتل، پلیس را سر جنازه برده است. امنیت در كشور بیداد میكند. دارم برای دویستمین بار زوربای یونانی نیكوس كازانتزاكیس را میخوانم. كلی به من انرژی میدهد، مردی كاری كه از تمام شادیهای زندگی، مثل كار و خوشگذرانی به تمام استفاده میكند. چقدر شخصیت زوربا با شخصیت ایرانی ما جور است و با كاراكتر اسلامی/شیعی ما ناجور!!!
3 ژوئن 2004 میلادی
فرق بین ما عقب افتادهها و این اروپاییهای متمدن این است: یك برگهی تبلیغی كه همهجا آن را چسباندهاند، حتا در اتوبوسها، توی مدرسهها و خیلی جاهای دیگر. تیترش این است: “و حالا حامله…” بعد هم كلی شمارهی تلفن و آدرس برای كمك به دختربچههایی كه این گرفتاری برایشان پیش میآید؛ آنهم از سوی سازمانهای زنان، حتا سازمانهای زنان وابسته به كلیسای كاتولیك. خیلی جالب است. ما دخترها و زنانمان را سنگسار میكنیم و اینها كمكشان میكنند. بیخود نیست كه در عقبماندگیهامان هی درجا میزنیم… عقب ماندگی در مغزهامان ته نشین شده است. اگر زورمان نرسید زنی را سنگسار كنیم، با “غیبتهامان” سنگسارش میكنیم؛ حتا همان وقتی كه قوانین عرفی قضایی داشتیم، منظورم دوران شاه است…
تا امروز تعداد زخمی و كشته شدههای زلزلهی شمال ایران از 400 نفر بیشتر شده است. باز بهتر از زلزلهی لامصب بم است كه بیش از 50 هزار كشته روی دست ملت گذاشت.
فروش دختربچهها و پسربچههای ایرانی به امارات هم، یكی دیگر از شاهكارهای صادراتی حكومت ولایت فقیه است. خاك بر سرشان! “دوزدوزانی” را اعدام كردند، برای این كه فاش كرده بود زن و بچههای زلزلهزدههای بم را میبرند امارات میفروشند. واقعا خاك برسرشان با این كارنامهی درخشانشان!! اپوزیسیونهای قانونی و غیرقانونیای كه از این حكومت دفاع میكنند، كلاهشان را بگذارند بالاتر!
5 ژوئن 2004 میلادی
دیشب اعتمادی تلفن كرد. میپرسید وضع “قرارگاه اشرف” چطور بود؟ گویا دوست كردی در عراق رفته بود و “اشرف” مسعود رجوی را دیده بود. مانده بود كه اینها چقدر امكانات دارند. میپرسید: مجاهدین این همه پول و امكانات را از كجا میآورند؟ و لابد این همه اعتماد را بعد از این همه كثافتكاری؟!!
اعتمادی برای دو هفته میرود مسافرت و من در این مدت میتوانم استراحتی بكنم و مطالب تازهای برای برنامههای رادیوییام تهیه كنم.
امشب بنگاه سخن پراكنی “بی. بی. سی.” یك برنامهی طولانی در رابطه با ایران و تروریسم داشت. با خیلیها حرف زده بود. نمایندهی ایران برای شركت در این برنامه “حسین شریعتمداری” شكنجهگر و رئیس گروههای فشار داخل كشور بود؛ همان كه كیهان چاپ تهران و برنامهی “هویت” تلویزیون را راه میبرد!! میگفت ساواك شاه دندانهایش را كشیده است، بعد میخندید و ردیف دندانهایش را نشان میداد. میگفت: ناخنهای دست و پایش را كشیدهاند، با دستهاش حرف میزد. همهی انگشتهاش سالم بودند. انگار دوربینچی همین را میخواست نشان بدهد.
یك احمق دیگر هم از مواضع “آیت الله خمینی” دفاع میكرد؛ ابراهیم یزدی! انقلاب اسلامی را وصل كرده بودند به تروریسم و گروههای تروریستی در لبنان و… برنامهی جالبی بود. كاش متن فارسی این برنامه را پیدا كنم. برنامه از رضا شاه شروع شد و ایران و مدرنیته و با تروریسم اسلامی تمام شد. آخر شب با غضنفر حرف زدم تا نظرش را در بارهی برنامهی بی. بی. سی. بپرسم. میگفت: ما به یك رهبری قاطع نیاز داریم. لابد چیزی مثل رضا شاه. بندهی خدا… این همه خارج ماندن و دموكراسی را در غرب تجربه كردن، درسی به اینها نداده است. هنوز هم دنبال استبداد آسیایی هستند!!
6 ژوئن 2004 میلادی
امروز سالگرد شصتمین سال حملهی متفقین به نورماندی فرانسه است، برای نجات این كشور از دست نازیهای هیتلری. بیشتر كانالهای رادیویی و تلویزیونی برنامهی زنده و مستقیم این بزرگداشت را پخش میكنند. “گرهارد شرودر” اولین صدر اعظم آلمان بود كه در این برنامه شركت كرد. حرفهای خیلی جالبی زد: “ما میدانیم چه كسانی كمك كردند و چه كسانی جهان را از چنگال نازیسم نجات دادند. ما این را جدی میگیریم و هیچگاه فراموش نمیكنیم.”
كاش ما هم یك روز شاه یا رئیس جمهورمان بعد از متلاشی شدن حكومت اسلامی، به مناسبتی در جشن مرگ تروریسم حكومتی اسلامی سخن پراكنی كند كه: “ما خوشحالیم كه غرب كمك كرد تا ما و منطقهی خاورمیانه از شر حكومتهای اسلامی تروریست و جریانهای تروریستی خلاص شود. اروپا بالاخره فهمید كه نمیتواند به بهانهی منافع ملی خودش، دنیا را برای تجارت و معامه با هر حكومتی به آتش بكشد. ما از این كه اروپا بالاخره دستش را از پشت حكومتهای تروریست منطقه برداشت، خوشحالیم. ما از تمام شهروندان جهان كه كم و بیش ـ و بیشتر این اواخر برای امنیت خودشان ـ به افشای همراهیهای حكومتهای تروریست منطقه و جهان غرب پرداختهاند، ممنونیم كه بالاخره سرشان را از روزمرگیهاشان بالاتر گرفتند و توجه كردند كه امنیت یك مسالهی جهانی است و فقط مختص غرب نیست…”
امروز باید موهامو رنگ كنم. گلگیرهام كمی جوگندمی شدهاند.
8 ژوئن 2004 میلادی
دیروز این جوجه لیوان آبش را كه كنار کی برد گذاشته بود، روی میز كامپیوتر سرازیر كرد. کی برد دیروز كار نمیكرد. سعی كردم با سشوار خشكش كنم، نشد. امروز خود به خود به كار افتاد. خوب شد 25 یوروی نازنین را حرام نكردم.
دیروز عصر زری تلفن كرد كه برویم بستنی بخوریم. تو گرما حوصله نداشت كلاس برود. پانزده سال است اینجاست. با یك آلمانی ازدواج كرده است و چهار/پنچ ماه از سال را كه اینجاست، مثلا كلاس زبان میرود. چند تا بوتیك هم رفتیم و زری كلی لباس پرو كرد. بعد هم با اتومبیلش مرا كه كلی پپسی خریده بودم، به خانه آورد. خوش گذشت. كلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم.
این زن ایرانی یك مذهبی دو نبش است. یكبار كه با همسرش به كازینو رفته بود، تو دستشویی كازینو نمازش را خوانده بود. آدم هر كاری میكند مهم نیست، مهم این است كه نمازش را حتا تو كازینو و كنار دریا سر موقع بخواند!
هلموت همسر دوم اوست. یكبار در 17 سالگی عقدش كرده بودند كه خوش عاقبت شد و ششماهه به طلاق كشید. پس از این جدایی 20 سال تمام بیوه ماند. تا این كه برادرش كه از همان كنفدراسیونیهای سابق بود و خوشبختانه حالا ریق رحمت را سركشیده است، یك همدورهای پیر و چلاقش را به ایران برد.
پیرمرد در كودكی دچار فلج اطفال شده بود و از پا ناقص. پیر هم بود و به قول زنش عنین. 13 سال با زن قبلیاش زندگی كرده بود و بچهدار نشده بود. زری عاشق این پیرمرد شده بود. بالاخره هم باباش خودش آنها را صیغه كرده بود. بعد هم پیرمرد را در بیمارستانی در مشهد “ختنه” كرده بودند. بالاخره هم ازدواجی و زری به اروپا آمده بود. در این پانزده سالی كه اینجاست، سالی كه دوازده ماه است، هشت ماهش را ایران است و سه/چهارماهش اینجا و دوباره فیلش یاد هندوستان میكند. نه دوست دارد درس بخواند و نه كار كند. یكبار معلم زبان آلمانیاش پرسیده بود: شما چكارهاید؟ زری خانم گفته بود: زن خانه. شوهرم كار میكند و من در خانه هستم. همهی بچهها خندیده بودند. كلاس هم براش بهانهای است كه از خانه بیرون بیاید. چند تا كلاس میرود. نمیدانم چرا از هلموت میترسد. به هرحال دختر خوبی است، فقط خر است. من هم از بیبابایی به شوهرننهام میگویم: بابا جان!!!
این دخترک با “تیم ارنست” طراح روی جلد دو تا از كتابهام تماس گرفته بود، برای طرح روی جلد كتاب “رنسانس وارونه” قرار شد یك طرح جانانه كه ایدهاش را خودم مرتكب شدهام، طراحی كند. چند كارت پستال و عكس خواسته است. منتظر آدرس جدیدش هستم كه برام “ای میل” كند.
9 ژوئن 2004 میلادی
بالاخره فهمیدم مهشید امیرشاهی در كتابهای “درحضر” و “درسفر”ش “لیلی پوت” به چه كسانی میگوید. وقتی با پویا ـ البته یكی یكی ـ “در حضر” را خواندیم، دنبال لیلی پوتهای “پلپتی” فامیل مصدق گشتیم و بالاخره در “در سفر” امیرشاهی، كاشف به عمل آمد كه جنابان همان هدایتالله متین دفتری و عیالش بانو مریم خانم متین دفتری هستند كه در جشن فرخندهی انتصاب ریاست جمهوری مادامالعمر مجاهدین در سال 1371 (12 سال پیش) در عراق به مریم قجر عضدانلو لقب “مریم بانو” را ـ لابد بر وزن اسم مستعار قبلی من “زبیده بانو” ـ دادهاند. شبانه به پویا تلفن كردم و گفتم: مامان، یك خبر برات دارم. گفت: بگو: گفتم: یك كشف مهم كردهام… و كلی با هم خندیدیم، چون از نزدیك میشناختیمشان. در عراق همین مریم خانم با دستمال ابریشمیاش میآمد سراغ ما مجاهدین آن زمان و كلی چاپلوسی مرتكب میشد. در هشتمین سمینار بنیاد پژوهشهای زنان در پاریس در سال 1997 هم هی برای خانم شهلا لاهیجی چاپلوسی مرتكب میشد. گمان كنم در عرض ده دقیقه، بیست دفعه خانم لاهیجی را ماچید، یعنی ماچ كرد، آنهم چه آبدار!!
10 ژوئن 2004 میلادی
بالاخره دیشب كتاب “در سفر” مهشید امیرشاهی را تمام كردم. كار جالبی است. پیش از این برخی از نوشتهها و گفتوگوهای این بانو را در چند نشریه خوانده بودم. بزرگترین خوشبختی مهشید این است كه آلوده به جریانهای سیاسی چپ یا مذهبی نیست، برای همین هم از هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است. برای این چند جملهاش گریه كردم:
“فقط ولتر میتوانست از ملیت فراتر رود و تبعهی جمهوری قلم شود. قلمرو قلم ارزانی پادشاهانش، من وطنم را میخواهم… من به این صحرا، این خاك، این وطن بازخواهم گشت. آنجا به من تعلق دارد كه دلم همآهنگ با هر برگ خزان زدهاش میلرزد، و رگ و پیام به هر شاخهی درخت سوختهاش گره خورده است. به من، كه گلهای نادرش را میشناسم و از عطر حافظ و سعدی و خیامش مستم، به من، كه نه ادعای مسلمانی دارم و نه بضاعت مستضعفی، به من كه ایرانیام!!” (از پایان كتاب)
11 ژوئن 2004 میلادی
میخواستم همانطور كه احمدی و شوكت گفتوگوهایی را با نیروهای چپ به صورت كتاب درآوردهاند، من هم با یكی/دوتا از این برو بچههای مجاهدین سابق یا جدا شدههای مجاهدین گفتوگوهایی را تنظیم كنم.
اشكالش این است كه این بچهها بیشترشان هنوز خودشان را “قهرمان” میدانند و باور ندارند كه در تمام این سالها تروریست بودهاند و برعلیه منافع عالیهی ملت ایران مسلسل كشیدهاند یا حتا پشتیبان سازمان مجاهدین بودهاند. نه با آن “عمو تاریخ”ش كه 40 سال سابقهی تروریستی دارد و هنوز خودش را “قهرمان” میداند، میشود كار كرد، نه با بقیهشان كه خیال میكنند، “اشتباه” كردهاند، اما در اشتباه كردنشان صداقت داشتهاند. حرفت را گوش میكنند، اما مثل “بز احوش” فقط سرشان را تكان میدهند، بدون این كه بفهمند چه میگویی. به خیالشان همهی اپوزیسیون و اصلا همهی ملت آماده است چشم و گوش بسته، راهی را كه این راه گم كردگان نشانشان میدهند، دست افشان و پاكوبان بكوبند و بروند و از این بیچارهها چند “راس” مسعود رجوی و علی شریعتی و جلال آل احمد و نورالدین كیانوری و فرخ نگهدار بسازند!!
به یكیشان گفتم: والله این “محمد عطا” كه با هواپیما زد تو یكی از این برجهای دوقلوی مانهاتان، خیلی بیشتر از شماها صداقت داشت. جانش را هم فدا كرد. قرار كه نیست با این كار برای تروریستها و یا سازمانهای تروریستی تبلیغ بشود. میخواهم نفس تروریسم و اسلام سیاسی/تروریستی را به نقد بكشم. به همان یكی گفتم: برو، هر وقت باور كردی كه 20 سال تروریست بودهای و با تروریستها نان ونمك خوردهای و برای به قدرت رساندن تروریستها سلاح كشیدهای و بوقشان بودهای، آن وقت اگر من زنده بودم، بیا باهات گفتوگو خواهم كرد. فعلا برو خودتو بساز!! از حالا تا آن موقع هم 5 سال و حتا بیشتر هم وقت داری…
12 ژوئن 2004 میلادی
وقتی بچهها بتوانند خودشان را با شرایط سخت آداپته كنند و آن وقت بدانند و قدر بشناسند كه ما در چه شرایطی توانستهایم سر پامان بایستیم و برای تماشای پله برقیها و خیابانهای قزمیت ساخته شدهی دوران سازندگی و اصلاحات [!] راهی سفارت نشویم، آن وقت دل “مامی” از شوق میلرزد كه بذرش را در شورهزار نكاشته است. زنده است و اینها نشانههای زنده بودن اوست. مایی كه نه جذب “بهشت خوشگذرانی بورژوایی” شدهایم و نه سرگرم روزمرگیها. تازه چند داربست هم زیر كونمان زدهایم تا سر پا بایستیم. و حالا داربستها گل كردهاند. هیچ لذتی بالاتر از تماشای این گلها نیست؛ همان گلهایی كه بالاخره طومار “مرگ پرستی و زندگی ستیزی” را درهم خواهند پیچید؛ با تلاشها و عشقهاشان.
13 ژوئن 2004 میلادی
دیروز شنبه با این دخترک رفتیم بیرون. حالم زیاد خوب نبود. از یك مغازهی پرنده فروشی هم دیدنی كردیم. چه مرغ عشقهای خوش رنگی داشت. كلی وسوسه شدم یك جفت از آنها را بخرم. میگفت: مغازهدار اینجا خودش پرندهباز است. ببین مثل آن یكی مغازهی نزدیك خانهی ما نیست كه فقط پرندههای كوچولو داشته باشد. آن یارو معلوم نیست پرندهها را كه بزرگ میشوند، چكارشان میكند؟!
یك روز هم در تلویزیون برنامهای از یكی از كارخانههای جوجه كشی اینجا دیده بود و دیده بود كه چطور جوجههای تازه از تخم درآمده را در یك چرخهی كارخانه میگردانند ـ نمیدانست چرا ـ و بعد آنهایی را كه لت و پار میشدند، زنده زنده در یك گودال میانداختند. بیچاره نمیداند ما از جایی میآییم كه همین معامله را با انسانها میكنند. بچهام مثل ابر بهار اشك میریخت.
دیشب فوتبال جام ملتهای اروپا شروع شد. دو تا بازی را تماشا كردم. هر وقت تب فوتبال میگیرد، این عیال مربوطه تبش را به من هم سرایت میدهد.
باز امروز یكشنبه است و روز حمالی. چند هفته پیش زن همسایه دعوتم كرد به خانهشان بروم و قهوهای بنوشم. روز شنبه بود. مادرش هم آنجا بود. اینها از آن مذهبیهای سوپر فالانژ كاتولیك هستند. یوحنا زن همسایه میپرسید: این هفته تو راه پلهها را تمیز میكنی؟ گفتم: آره، ولی یكشنبه، امروز خستهام و حوصله ندارم. مادرش گفت: یكشنبه كه كسی كار نمیكند. گفتم: این یكشنبهها فقط برای شما مسیحیهاست، نه برای من كه دین و ایمانی ندارم. گفت: چطور، یعنی نمیخواهی بدانی از كجا آمدهایم و به كجا میرویم؟! گفتم: نه، فقط میدانم كه یكبار مرد و زنی با هم “برخوردی” داشتهاند و من از این “برخورد” به دنیا آمدهام. دانستن بیشترش سردرد میآورد. بیچاره پیرزن از آن روز به بعد به زور با من احوالپرسی میكند.
14 ژوئن 2004 میلادی
حالم اصلا خوب نیست. حوصلهی هیچ كاری ندارم. فوتبال فرانسه و انگلیس، 2 بر 1 به نفع فرانسه تمام شد. این استعمارگر از آن یكی عجوزهی استعماری برد. چه شعارهایی؟ سالها خودمان را با این “دریوری”ها سرگرم كرده بودیم. انگار ملتها را نمیتوان از دولتها تفكیك كرد. اگر كسی ما را هم مثل خمینی و رفسنجانی و خامنهای ببینند، چه حالی میشویم؟!
15 ژوئن 2004 میلادی
هنوز تب فوتبال بالاست.
17 ژوئن 2004 میلادی
“بومی” كردن اصطلاحی است كه یك نویسنده در رابطه با عملكرد ما ایرانیها به كار برده است. ما همه چیز را “بومی” میكنیم؛ حقوق بشر را، قانون اساسی را، مدرنیته را، آزادی را، دموكراسی را، تاریخنگاری را، فهم و شعور را و … خیلی چیزهای دیگر را؛ برای همین است كه همه چیز در ایران ما ماهیت و هویت خودش را از دست میدهد و میشود شیر بی یال و دم و اشكم؛ برای همین هم هیچ چی از توی این مفاهیم كه كلی مبارزه پشتش خوابیده، در نمیآید.
امروز سری “سی دی” دههی پنجاه را سفارش دادم. همراه با این 9 “سی دی” 2 “سی دی” دین مارتین و عاشقانهها را هم خواهند فرستاد. مدتهاست دنبال چنین مجموعهای هستم.
“طلاق در مهاجرت” یا “خانوادهی ایرانی” هم از آن موضوعهایی است كه تازگیها خواندهام. هنوز تمام نشده است. برام تازگی دارد. چقدر ما عقب افتاده هستیم؟!
18 ژوئن 2004 میلادی
دیشب بالاخره بیدار ماندم وعیال مربوطه را دیدم. قول داد كه حال زن همكارش این هفته خوب شود و روال كارش عادی! دلم براش میسوزد. تازگیها فهمیدهام چرا ما زنان ایرانی با مردان خارجی خوشبختتریم، و اصلا چرا نمیشود با مرد ایرانی خوشبخت شد؟! ساده است… خیلی از مردهای ایرانی بدجوری سادیسم زن آزاری دارند. این مردهای غریبه اگر ما را پذیرفتند، همان گونه كه هستیم، میپذیرنمان. این عیال مربوطه مرا روی سرش میگذارد و حلوا حلوا میكند. آدم خوبی است. ایرادهایی دارد، ولی قلم پام را نمیشكند؛ این خودش كلی جای سپاس دارد. تا امروز هشت سال است با همیم. یكبار این دخترک ازش پرسید: راستی چرا با مامان زندگی میكنی؟ تو كه هم جوانی، هم پول داری و هم خوشگلی! خندیده و گفته بود: ممكن است مامان برای تو مادر سختگیری باشد، ولی “كیفیتی” دارد كه تو آن را نمیفهمی!
ـ منظورت سكس است؟
ـ نه فقط این، مامانت خیلی مهربان است، خیلی شوخ است، من هیچ وقت از بودن با او خسته نمیشوم. متاسفانه مریض است، ولی ما با هم خیلی میخندیم. ما روزهای خیلی خوبی را با هم گذراندهایم.
جسیكا دوستش هم گفته بود: چقدر فلانی “ناز” است!
به هر حال به قول نیكوس كازانتزاكیس نویسندهی دوست داشتنی یونانی: “من خوشبختم و زبانم لال و گوش شیطان كر، میدانم كه خوشبختم!”
و اما ایرادها:
مثلا از هیچ تغییری در روال عادی زندگی خوشش نمیآید، حتا اگر قرار باشد به جای این كافه به آن یكی كافه برای قهوه خوردن برویم.
مثلا همیشه كانال فرانسوی تلویزیونی را تماشا میكند، تا یاد مادرش بیافتد.
مثلا هر چیزی كه میخرد باید حتما مارك فرانسوی داشته باشد، چه كت و شلوار و “تی شرت” و شورت و زیرپوش و چه ماشین قهوه و بقیهی ماشینهای آشپزخانه.
مثلا اگر یك بار زبانم لال حوصله كرد و تو آشپزخانه رفت كه آشپزی كند، انگار در آشپزخانه “آر پی جی” منفجر شده است. همه جا را باید از پوست پیاز و خامه و روغن و… زمین و هوا و روی كابینتهای آشپزخانه را ـ همین كه غذا را كشید و روی میز گذاشت ـ تمیز كنم.
مثلا جورابش را همیشه توی كفشش میگذارد و این كارش، حرصم را درمیآورد. شش سال طول كشید تا حالیاش كردم كه بابا جورابت را توی سطل رختهای چرك بیانداز!
مثلا یك ساعت و نیم بعد از نیمه شب كه خسته و مرده از كار برمیگردد، همان نصفه شب شروع میكند به آشپزی و تو خوابی و باید صبح زود بلند شوی و بروی كار گل بكنی و آن وقت ساعت 2 یا 3 صبح بوی پیازداغ و روغن داغ كرده و گوشت سرخ كرده و خامهی داغ شده و شراب توی سسها مشامت را میآزارد. و صبح كه بلند میشوی، آشپزخانهای داری انگار كه یك آشپزخانهی صحرایی است، در جنگ اول جهانی. و تو كه سر شب همه چیز را تمیز و مرتب كردهای، اول صبح از آن همه شلوغی سرسام میگیری. ظرفها را هم نمیشوید، چرا كه سر و صدا میكند و دلش برای ما ـ من و این دخترك ـ میسوزد كه باید بخوابیم تا فردا “شاد و سر حال” باشیم و بتوانیم یك روز دیگر را آغاز…
و البته خیلی مثلاهای دیگر…
البته اینها هیچكدامش بد نیست. عیب و ایراد اساسی هم نیست. خیلی فرق دارد با عیب و ایرادهای خیلی از مردهای ایرانی كه یا شكمی است و یا زیرشكمی! یا رفیق و رفیقه دارند، یا میهمانیهایی كه جانت را به لب میآورد، یا دست بزن دارند و بد دهنند و همیشه هم حالت را از بیتربیتیهاشان آشوب میكنند.
بعضیهاشان هم همهی این “خوبی”ها را با هم دارند؛ تازه كثیفی و حمام نرفتنهاشان هم سرشان را بخورد! به همین دلیل سفارش كردهام بچه ها با هیچ “خانوادهی ایرانی” ازدواج نكنند! گفتم: اصلا همهتان دور و بر خانوادههای شرقی را خط بكشید. شما دیگر تجربههای احمقانهی مرا در اروپا و امریكا تكرار نكنید! قول دادهاند. امیدوارم سر قولشان بایستند. مرجان هم همین تجربه را دارد. او كه سه تا پسر تخس شیطان و خوشگل دارد ـ حالا دیگر همهشان بزرگ شدهاند ـ از دست شوهرش عاصی بود. مردك كلی زن بازی میكرد. میرفت چند وقت گم میشد و بعد دوباره برمیگشت و میخواست همه چیز سر جاش باشد.
حالا خوشبخت است. با رئیسش زندگی میكند؛ یك مرد خوش قیافه و انسان آلمانی. چقدر این مرد بامحبت است! میگفت: وقتی پیراهنش را اطو میكنم، صد دفعه تشكر میكند. منهم هی پیراهنش را اطو میكنم. اما آن لامصب میگفت: “جنده، چرا لباسامو اطو نكردی؟!”
یك مرد ایرانی كه عیال مربوطه را دیده بود، گفته بود: این كه میتواند برود یك دختر 18 ساله بگیرد، چرا با تو زندگی میكند؟! چرایش را باید از خودش پرسید. به قول یكی: مردان ایرانی با زنان غربی بدبختند و زنان ایرانی با مردان خارجی خوشبخت!!
21 ژوئن 2004 میلادی
این دخترک ترجمه ی آلمانی كتابی آورده را بود با عنوان “پرسپولیس” كار مرجان ساتراپی كه به زبان فرانسه نوشته است. كاری است شبیه مجلههای كارتن و در آن وضعیت دوران انقلاب و دوران جنگ را از نگاه یك دختر بچهی 10 ساله تا 14 ساله تصویر كرده است: مخصوصا از پدر و مادرش كه ملاك هستند و از شاهزادههای قاجار و بعد كمونیست و تودهای شدهاند و هی تظاهرات میروند، تصویر جالبی میدهد. هنوز نرسیدهام تمامش را بخوانم. گویا كتاب سه جلد دارد كه جلد دومش هم در دست ترجمه است.
22 ژوئن 2004 میلادی
كتاب مرجان ساتراپی واقعا جالب است و نوع دشمنیهای غیرمنطقی فئودالها و تودهایها را با دو پهلوی خوب تصویر كرده است؛ فئودالهایی كه یك سرشان به آخوندها وصل است ـ مثل كیانوری كه نوهی شیخ فضل الله نوری بود و جلال آل احمد كه باباش ملا بود و… خیلی های دیگر ـ و یك سرشان به بزرگ مالكی و شعارهای عدالت و برابری و دین افیون تودههایی كه برای رد گم كردن میدهند! همزمان هم برای كشورهایی كه قرنهاست به خاك ایران چشم دارند، نوكری میكنند و همدست آخوندهای جنایتكار میشوند كه فقط دشمنیشان را تسكین داده باشند.
پدر مرجی [مرجان ساتراپی نویسندهی كتاب] یك عكاس است و از جریانهای انقلاب 57 عكس میگیرد؛ مثلا عكسهایی گرفته است از تشییع جنازههای قلابی مردههای معمولی كه به عنوان “این سند جنایت پهلوی است” معرفی میشوند. تصویرهای كودكانهی مرجان از این دروغ پردازیها جالب است. پیرزنی را تصویر میكند كه تظاهركنندگان جنازهی شوهر پیرش را كه از سرطان مرده است، روی دست گرفتهاند و به عنوان “سند جنایت پهلوی” تشییع میكنند و عربده میكشند. پیرزن اعتراض میكند. تظاهراتچیها میگویند: تو طرفدار شاهی؟ میگوید: نه، ولی شوهر من شهید نیست، از سرطان مرده است. و آنها میگویند: مهم نیست. او هم شهید است و به كارشان ادامه میدهند. بعد خود پیرزن هم دنبال جنازهی شوهرش راه میافتد و هوار میزند: این سند جنایت پهلوی است! پدر و مادر “مرجی” از این تئاتر میخندند و “مرجی” نمیفهمد كجای این دیوانگیها میتواند خنده دار باشد؟!
25 ژوئن 2004 میلادی
باز هم اعتمادی آمد و برنامههای “رادیو صدای شما” كه از استكهلم پخش میشود، شروع شد. این بار گفتم دوبار برنامه در هفته زیاد است، فقط چهارشنبهها را برنامه داشته باشم. چهارشنبهی پریروز برنامه خوب بود. بخشی از كتاب “رنسانس وارونه” را خواندم. خیلی وقتها با خودم فكر میكنم این حكومت آخوندی با این كارنامه و این همه كثافتكاری چرا سرنگون نمیشود؟! بالاخره یكی از دلایل اساسیاش را كشف كردم. ایران زیر چتر حكومت اسلامی بهشت مردان است. مردان مسلمان در ایران واقعا در بغل زنان بدبخت و بیكار و بیآینده و بیحقوق ایرانی خرغلت میزنند؛ ایران بهشت مردان است و جهنم زنان. به سیاسی كاران و پناهندگان هم از كیسهی خلیفه یعنی از زنان همین مردم ـ منتها جوان و تازه و باكره و نجیب و نفهم و خر ـ تقدیم میكنند و صداشان را خفه میكنند. مدینهی فاضلهی اسلامی در ایران عینیت یافته است. چرا این مردان برای تغییر آن نظام كاری بكنند؟! تلاش بكنند كه این همه جوی شیر و عسل و حور و غلمان را در جندهخانهای به وسعت ایران كه به بهشت یا “شهرنو” اسلامی تنه میزند، از دست بدهند؟! اصلا آن همه “مبارزه” كردهاند برای همین چیزها. حالا بیایند و با دست خودشان این همه امكانات را بسوزانند؟! زهی خیال باطل برای ملت ایران؟!!!
تروریستهای اسلامی بازهم یك امریكایی را با بدترین وجهی گردن زدند و فیلم آن را در اینترنت گذاشتند. هر وقت صحبت از گردن زدن میشود، من به آن یهودیان بدبخت طایفهی بنی قریظه فكر میكنم كه یك صبح تا شب محمد نشست و علی و زبیر همهشان را دانه به دانه گردن زدند و در یك گودال در بازار شهر مدینه انداختند. تازه شب همان روز هم رهبر حكومت اسلامی یعنی محمد یكی از زنان بدبخت همین گردن زدگان را كه پدر و برادر و عمو و دایی و همهی فك و فامیلِ مردش را در جلو چشمش گردن زده بودند، به زیر شكم كشید. با آن رهبر و با تقدیس این گونهی خشونتها، چه انتظاری از این جماعت احمقِ خرِ خشنِ تروریست میباید داشت؟!
26 ژوئن 2004 میلادی
دیشب تا ساعت یك و نیم صبح، یعنی تا وقتی عیال مربوطه از سر كار برگشت، با پویا حرف زدیم. از همه چیز و از همه جا. تلویزیون برنامهای در مورد “رزا لوكزامبورگ” داشت. پویا معتقد است مهم نیست چه كسانی با حكومت هیتلر مخالفت كردهاند، مهم این است كه از چه زاویهای با آن نظام مخالفت میكنند. میگفت: هلموت كهل صدراعظم پیشین آلمان كه 16 سال صدراعظم بود، در روز 20 ژوئیه كه روز بزرگداشت قربانیان و مخالفان هیتلر است، مخالفین فاشیسم و نازیسم را دسته بندی میكرد و سر مزار آنانی ادای احترام میكرد كه از زاویهی آزادیخواهی و دموكراسیخواهی با هیتلر مخالفت كردهاند.
هلموت كهل خودش یك تاریخدان است؛ با این كه رزا لوگزامبورگ هم قربانی تروریسم استالین شد، او را از طیف دموکراسی خواهان جدا میكند! مقداری هم در رابطه با “راه رشد غیرسرمایهداری” صحبت كردیم. و این كه حكومت اسلامی و مخصوصا اصلاح طلبها میخواهند طبق مدل چینی ایران را اداره كنند؛ یعنی كشوری با انبوهی جمعیت كه شهروندانش حكم بردههای حكومت ایدئولوژیك را دارند و براش بیگاری میكنند. ضریب رشد كشور چین به این دلیل بالاست كه به چنین اقیانوس بردهای وصل است. میگفت: رفاه فقط در جامعهی سرمایهداری عینیت مییابد. رشد اقتصادی و توسعه، زائیدهی خودخواهی شهروندان برای زندگی بهتر است. در راه خدا كسی كار سازنده نمیكند. كار سازنده با خواستهای طبیعی انسانها برای رشد و زندگی بهتر و مصرف گره خورده است. جالب است. میگفت: تو كه اقتصاد خواندهای، چطور این چیزها را نفهمیدهای؟! گفتم: والله من خیلی چیزهای دیگر را هم نفهمیدهام. من كه هیچی، از من گندهترها و پرادعاترهاش هم هیچی نفهمیدهاند!!
یكی از دردسرهام این است كه بچهها اجازه نمیدهند مسائلشان را در این یادداشتها بنویسم. اگر هم گاهی چیزی مینویسم، باید از آنها اجازه بگیرم. این مساله دست مرا برای نشان دادن بسیاری از نگرانیها و شادیهام میبندد.
28 ژوئن 2004 میلادی
چندی پیش یك پناهندهی ایرانی را در خیابان دیدم. او را از قبل میشناختم. میگفت براش نامهای از ادارهی پناهندگی آمده است كه چون تمام تائیدیهها و نامههایی كه یك “شارلاتان” آشنا كه ـ از این كار ارتزاق میكند ـ برای پناهجوها نوشته، دروغ بوده، این اداره خواسته است این افراد دوباره چك شوند و میزان خطر دیپورتشان به ایران بررسی شود. خیلی ناراحت شدم. یك هفته بعد دوباره او را در خیابان دیدم. از وضعیتش پرسیدم. گفت: دوستی در شهر دیگری دارد كه تعمیركار اتومبیل است و تعمیرگاه كوچكی دارد. این دوست به او گفته است كه تمام اطلاعات پلیس و سازمان امنیت آلمان در كامپیوترش ضبط است. نگاه كرده و دیده كه وضعیت او خطرناك نیست. واقعا نمیدانستم چه باید بگویم. بعضی از این مردم چقدر پرت هستند. اطلاعات سازمان امنیت و پلیس افغانستان هم به گاراژ هیچكس وصل نیست!!
دیشب این جوجه به اتاقم آمد و گفت: بگذار كونم را بچسبانم به دلت! درست مثل همان وقتها كه كوچولو بودم! همان وقتها كه كوچولو بود و من در پایگاه موسوی برای بچههای مجاهدین كه آنها را از عراق بعد از جنگ خلیج [فارس] آورده بودند، كار میكردم. بقیه درخانه میماندند و من این جوجه 4 ساله را با خودم میبردم. شبها ما پرسنل رختخوابهامان را در اتاق عمومی پائین پهن میكردیم و میخوابیدیم. او كه اجازه نداشت از اتاق و باصطلاح كلاسش كه 10 بچهی دیگر هم با او در آن اتاق زندگی میكردند و میخوابیدند، پائین بیاید. تا یك صبح بیدار میماند. بعد در تاریكی محض و از پلههای چوبی دو طبقه پائین میآمد و مثل گربه میچپید تو بغل من. تا صبح در بغلم میخوابید و دوباره صبح زود قبل از نماز جمعی كه همه بیدار میشدند، در گوشش میگفتم: پاشو الان همه بیدار میشوند. و او درست مثل این كه یك عملیات خطرناك نظامی را انجام میدهد، بلند میشد و به رختخواب خودش میرفت. رختخوابی كه براش ته اتاق میانداختند تا شبها به سراغ من نیاید؛ آخر بچههای دیگر مادر نداشتند، یا مادرهاشان كشته شده بودند، یا همچنان در چنگال مسعود رجوی در عراق اسیر بودند. میگفت: هر وقت كونم را به دلت میچسبانم، گرمای تنت، مرا همان كودك 4 ساله میكند، با همان احساس امنیت كه آن زمان در بغلت حس میكردم.
30 ژوئن 2004 میلادی
دیشب صحنهای از سریال “سكس و شهر” خیلی مرا به فكر فروبرد. یكی از هنرپیشههای اصلی فیلم به جای رابطه با مردان، دارد رابطهی همجنسگرایانه با زنی را آزمایش میكند. او بعد از اولین شبی كه با دوست دخترش گذرانده، به دوستانش میگوید: این “رابطه” فرق دارد با رابطه با یك مرد. رابطهای است بین دو انسان!!
كلی با مهدی حرف زدم. میگفت: بچهها رفتهاند دیدن بنیصدر. گفتم: این یارو وقتی به قدرت رسید، چه گهی خورد كه حالا به دیدارش میروند؟ قبل از انقلاب كه با فجیعترین بخش “اپوزیسیون” شاه یعنی خمینی در رابطه بود. اواخر دوران شاه هم حرفهای خمینی را در پاریس عوضی ترجمه میكرد، تا خبرنگارها به مزخرفات “آقا” نخندند. در دورهی ریاست جمهوریاش هم كه در كار كشتار كردها بود و چكمهها را از پاهاش در نیاورد، تا تكلیف كردها را یكسره كند. بعد هم در “انقلاب فرهنگی” همدست قاتلانی از سنخ عبدالكریم سروش، دانشجویان را از دانشگاه بیرون كرد و دانشگاهها را بست. تازه به رگبار بستن دانشجویان بماند!. بعد هم كه “انقلاب اسلامی” را گذاشت توی چمدانش و با هواپیما و با داماد بعدیاش “مهاجرت” كرد به پاریس. و حالا 23 سال است دارد روزنامهی “انقلاب اسلامی در هجرت” را منتشر میكند. كجای چنین آدمی دیدن دارد؟! بیچارهها. همهشان در همان 25 سال پیش قفل شدهاند.
امشب با اعتمادی برنامهای داشتیم. موضوع بحث ریاكاری روشنفكران ایرانی و عدم شهامتشان در “اتوبیوگرافی” نویسی بود؛ به بهانهی “فروتنی”!!
در رابطه با زنان هم حرف زدیم و این كه با زنان به عنوان شئی جنسی برخورد میشود. مردان ایرانی قبل از این كه به كار زن توجه كنند، به صداش، به هیكلش، به معشوقهای تاق و جفتش و… كار دارند. یكی كه نقدی بر اشعار پروین اعتصامی نوشته بود، این را هم نوشته بود كه: مگر میشود یك زن شعرهایی به این قشنگی بگوید؛ آنهم زنی زشت و با چشمهایی لوچ؟!! یعنی پروین اعتصامی زشت و لوچ نمیتواند شعر بگوید، آن هم به این قشنگی!
ادامه دارد