top of page

از کتاب «پشت دروازه ی تهران» - 1998 میلادی - (بخش دوم)

 

 

 

حال برگردیم به تحریف تاریخ ازسوی روشنفكران مذهبی!     

 

به تعریف این‌ها ایرانیان زبان عرب نادانسته و قرآن ناخوانده، چنان محو شعارهای «برابری و برادری» اسلام وارداتی شده‌اند كه هلهله‌كنان سینه‌ها را لخت كرده، به استقبال سپاه اسلام شتافته‌اند! اما اتفاقا همین خلفایی كه با شعار برابری، برادری و «یا‌ رب‌المستضعفین»  و «قولو لا اله الا الله تفلحوا» به ایران تاخته‌اند، نه تنها همه‌ی دارایی ما را غارت كرده، آن كشتارهای مستمرِ تاریخی را در حقِ ملت ما مرتكب شده‌اند؛ كه بزرگترین نژاد پرستی و آپارتاید دینی را هم به ما تحمیل كرده‌اند.

 

طرفه آنكه ما قرن‌ها اجازه نداشته‌ایم به زبان خودمان بگوییم و بنویسیم. نویسندگان، دانشمندان و هنرمندان ما برای این‌كه حرفشان را به گوش مردم برسانند، مجبور بوده‌اند به زبان مهاجمین نژادپرست بنویسند و بنگارند. بی‌جهت نیست كه ایرانی‌ترین دانشمندان ما ـ كه حتا مسلمان هم با تعریف سنتی آن نبوده‌اند ـ نظیر زكریای رازی و این‌ سینا هم‌ چنان در غرب به عنوان «دانشمندان عرب» مشهورند.

 

«‌زبان رسمی در دربار خلفا و حكمرانان اسلامی، عربی بود. پس بسیار طبیعی است كه مورخین و نویسندگان و دبیران ایرانی در دستگاه‌های حكومتی به عربی بنویسند و سخن بگویند… یا مثلا زكریای رازی [كاشف الكل و اسید سولفوریك] كه با فلسفه‌ی نبوت كه از اصول اولیه و اساسی اسلام است، شدیدا مخالف بود… رازی از نخستین دانشمندان و فیلسوفانی است كه در قرون وسطی به اعتبار و اصالتٍ عقل در همه‌ی انسان‌ها تاكید كرد و از این پایگاه علیه رسالت پیغمبران به مخالفت برخاست. رازی از نخستین متفكرانی بود كه در هزار سال پیش به جدایی دین از دولت [سیاست] اشاره كرد.» (43)

 

«‌فارابی، به اتهام این‌ كه منكر معاد جسمانی است و فنا‌ ناپذیری را تنها در مورد روان آدمی صادق می‌داند و در عین‌ حال بدین اتهام كه فلسفه را بالاتر از نبوت جای داده‌ است، منحرف از دین شناخته‌ شد. ابن‌ سینا از جانب فقهای نامی عصر خود زندیقی اعلام شد كه “علم كاذبش مایه‌ی ضلالت است” و به‌ همین اتهام به امر خلیفه المنجد بالله كتاب‌هایش در بغداد سوزانده شد… ابو‌‌ریحان بیرونی به‌ دلیل این كه پانصد‌ سال پیش از كوپرنیك گردش زمین را بدور خورشید منتفی ندانسته‌ بود و بدین دلیل كه فعل و انفعالات زیست‌ شناسی را تابع قوانین مشخص علمی شمرده‌ بود ـ و نه اجرای اوامر مستقیم الهی ـ بدعت‌گزار در دین دانسته‌ شد. فردوسی را به گناه این‌كه در شاهنامه‌ی خود مدح مجوسان كرده‌ است، به فتوای امام طبران اجازه‌ی دفن در قبرستان مسلمین ندادند. و كتاب‌های [زكریای] رازی را به جرم این‌كه اصالت وحی و معجزه را در آن‌ها زیر علامت سوال برده‌ است، آن‌قدر بر سرش كوبیدند كه كور شد و نابینا از جهان رفت.» (44)                                                                                                

«… در تعلیمات [اسلامی] مزبور، هیچ‌ چیز سوسیالیستی وجود نداشته… محمد هرگز مالكیت خصوصی، بردگی و برده‌داری را انكار نفرمود و حتا بنده كردن اسیران جنگی را قانونی و مشروع می‌شمرد.»(45)

 

«‌از تناقضات بسیارِ تاریخ ایران پس از اسلام یكی هم این است كه اغلبِ نام‌آورانی  را كه به عنوان پرچمداران فرهنگ و تمدن اسلامی[!] قلمداد می‌كردند، در زمان زندگی مورد پیگرد و آزار و تكفیر متولیان اسلام بوده‌اند. از ابن‌ مقفع (‌روزبه فارسی، مقتول) و دقیقی (37 ساله مقتول) تا شیخ‌ اشراق (سهروردی، 38 ساله اعدام) از رازی و فارابی و سعد‌ سلمان (دائما آواره، مورد تكفیر و تبعید و بالاخره مرگ مشكوك) تا حافظ و مولوی و خیام و ناصرخسرو (تكفیر و دق‌مرگ) و از عطار و ملاصدرا تا میرزا آقاخان كرمانی و طالبوف تبریزی و دهخدا (تكفیر) می‌توان سیاهه‌ای در چند صفحه از نام‌آوران ایران پرداخت كه نه‌ تنها در زندگی با وحشیانه‌ترین فشارها و ضربات روبرو بوده‌اند؛ بلكه شخصیتٍ فرهنگی و پیامشان نیز ـ بگونه‌ای شناخته‌ نشدنی ـ تحریف و “تصحیح” گشته‌ است.»(46)

 

جنگی كه چند سالی است با واژه‌های «خودی و غیرِ‌ خودی» در ایران در گرفته‌ است، شكل دیگری از همان آپارتاید مذهبی است. منتها اینجا دیگر زردشتی، یهودی، مسیحی، بودایی، سنی، ارمنی، آسوری، بهایی و… علی‌اللهی، اهل حقی، شیخی… وهابی و دیگران و دیگران در بین نیستند. جنِگ میان «خودی‌ها و غیرِ‌ خودی‌ها» تنها میانِ خودِ مسلمانان شیعه‌ی دوازده‌ امامی  ـ یا سیزده امامی با احتساب خمینی ـ درگرفته‌ است. حتا به دیگر شیعیان دوازده‌ امامی نظیر نهضت آزادی، مجاهدین، میثمی‌چی‌ها، شریعتی‌چی‌ها و بقیه هم مربوط نیست. دایره تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود؛ تا جایی كه جایی برای عبدالله نوری، كدیور، اشكوری، منتظری، طاهری، موسوی‌خویینی‌ها و دیگران هم نمی‌ماند.

 

خانم جمیله كدیور [از نمایندگان مجلس ششم] روز 18 اسفند 1378 در همایش «چشم‌انداز اصلاحات در مجلس ششم» معضل گزینش را زمینه‌ سازِ اعمال سلیقه‌ی طیف خاصی ارزیابی كرده، می‌گوید:   

 

«‌‌بحث گزینش به بحث شهروند درجه‌ یك و درجه‌ دو یا بحث خودی و غیر‌خودی برمی‌گردد كه باید در مجلس ششم با دید بازتری با چنین مباحثی برخورد كنیم…» (47)

 

به‌ همین‌ دلیل كشتار و آزارِ دگراندیشان در دورانِ حاكمیتٍ اعراب بر ایران و همچنین دوران حكومت شیعیان صفوی نه به‌ دلیل اختلافاتِ دینی بوده‌ است و نه اختلافاتِ مذهبی؛ هر چند كه این لباس را بر‌ تن داشته‌ است. اختلاف، تنها بر سرِ موضوع قدرت و ثروت بوده‌ است. زیر لوای دین جدید به كشوری با چند‌ هزار‌ سال تمدن، مدنیت، تسامح و تساهل حمله كرده، برای به زیرِ مهمیز كشیدنشان از مسلمان كردنشان شروع كرده‌اند. وگرنه كه جای پایی به این محكمی ـ كه تا به حال هم كش آمده‌ است ـ پیدا نمی‌كردند. مغول‌ها و ازبك‌ها و ترك‌ها و دیگر وحوش صحرانشین كه «آمدند و كشتند و سوختند و بردند و رفتند» مدتی غارت كردند. بعد هم متمدن شدند و در میان این ملت كه پذیرای بسیار بسیار از انواع ایشان بوده‌ است، تحلیل رفتند. اما عرب‌ها «آمدند و كشتند و سوختند و بردند» اما نرفتند. كجا بروند؟ دوباره به بیابان‌های بی‌آب‌ و‌ علفی كه از هر سنگ و خارش، نفسِ مار و سوسمار و رویاهای آنچنانی لب‌پر می‌زند!؟

 

جنگ‌های مذهبی حوزه‌ای و اختلافات بین اهل رساله هم آنقدر ناچیز و چشم‌ پوشیدنی است كه اساسا اختلاف عقیده تعریف نمی‌شود. نگاه جدید را به دین اسلام، بابیان و بعد هم بهائیان داشته‌اند كه وحشیانه توسط رهبری‌ شیعه ـ در تمام این 150 سالِ اعلام موجودیتشان ـ قتل‌عام شده‌اند.

 

«‌قبل از برگزاری انتخاباتِ [هفتمین دورِ ریاست جمهوری] جناح ارتجاع با شكستنِ حرمتٍ اهلِ قلم، و قلع‌ و قمع دگراندیشان و حتا تعقیب، آزار و كشتارِ اعضای جامعه‌ی بهائیان ایران تهاجماتش را شدت بخشید. در این بیست‌ ساله به بهائیان كه از نظر تعداد، مهم‌ترین اقلیتٍ مذهبی ایران هستند، بیش از همه اجحاف شده‌ است. با اعدام روح‌الله روحانی، تعداد قربانیان بهائیان به بیش از 200 نفر رسیده‌ است. چند هفته پیش هم به سیروس ذبیحی مقدم و هدایت كاشفی نجف آبادی حكم اعدامشان ابلاغ شد. عده‌ی دیگری از بهائیان هم در شهرستان‌ها بازداشت شده‌اند.

 

«از آنجایی‌كه اعضای جامعه‌ی بهائیت اجازه‌ی ورود به دانشگاه‌ها و موسسات آموزشی و فرهنگی رسمی را ندارد؛ ایشان برای خودشان موسسات آموزشی و فرهنگی تاسیس كرده‌اند، تا به طریق مكاتبه‌ای به آموزش علوم مشغول باشند. مامورین دولتی در این ماه و در چهارده شهر به مراكز ایشان حمله كرده و ضمن از بین‌ بردن وسایل این موسسات، اموال و وسایل خانگی و شخصی 32 تن از معلمین این مراكز را هم به غارت برده‌اند. از آنها هم تعهد گرفته‌اند كه از ادامه كار فرهنگی دست بردارند!

 

«‌چرا با این جمعیت چنین می‌كنند؟ واضح است! چون حجتیه و همدستانش، بخش بزرگی از قدرت سیاسی و اقتصادی را در تصرف دارند. با بهائیان هم جنگٍ مذهبی دارند. طرفداران نظام ولایت فقیه، جامعه‌ی بهائیان را با اسرائیل مرتبط می‌دانند؛ زیرا مراجع مذهبی آنها در اسرائیل دفن شده‌اند. بقول آقای [دكتر عبدالكریم] لاهیجی: براساس این منطق ـ چون قبر ده‌تن از امامان شیعه در عراق و عربستان سعودی و سوریه است ـ پیروان سایر ادیان هم می‌توانند مدعی شوند: شیعیان ایران دست نشانده‌ی عراق و عربستان و سوریه هستند!

 

«این دعوای سیاسی را جناح حجتیه و موتلفه‌ی اسلامی با كمك طبسی كه حاكم مشهد است، شروع كرده‌اند. به روایتی واعظ طبسی جانشین محمود حلبی رئیس حجتیه است كه یك جریان ضد بهائیت است. اینها در ضمن می‌خواهند با كشتار بهائیان، جو رعب و وحشت ایجاد كنند.» (48)

 

این‌كه می‌بینیم حكومتیان بر سرِ مفاهیم ساده‌ای از دین خودشان با خودشان هم به توافق نمی‌رسند و هر یك تاویل و تفسیرِ ویژه‌ای ارائه می‌كند، به‌ دلیل پیچیدگی این مفاهیم نیست، به سبب منافعی است كه ایشان نمایندگی می‌كنند.

 

«گفت و‌ گوی فرهنگ‌ها» كه یكی از شعارهای انتخاباتی رئیس‌جمهور خاتمی بود، به دلیل تناقضِ اساسی‌اش با نگرشِ شیعه، همان اولِ كار به گل نشست و به مضحكه‌ای تبدل شد.   

 

«جامعه‌‌ی مدنی» و «گفت‌وگوی تمدن‌ها» حاصل قرن‌ها جنگ و كشمكشِ خونین در اروپا است. چنین واژه‌هایی از درونِ ضرورتِ اصالتٍ انسان استخراج شده‌ است. به بیان دیگر اروپا پس از هزار سال كه صدای هر دگراندیشی را در نطفه خفه می‌كرد و هیمه‌های هیزمی كه میلیون‌ها انسان را خاكستر كرده‌ است، هم‌چنان خاك اروپا را انباشته است، به ضرورت ساختن جامعه‌ی مدنی پی‌ برد. در واقع از زمانی كه توازن قوا به سود یك گروه مذهبی دیگر [پروتستان‌ها] به‌ هم خورد، افسانه‌ی مطلقیت كلیسا و مسیحیت هم، در هم پیچیده‌ شد.

 

«‌ترقی كشورهای مدرن صنعتی حاصل رهایی انسان غربی از اسارت تعالیم كلیسایی و محصول رهایی انسان از “متا فیزیك” و توجهش به جهان مادی “فیزیك” است. به عبارت دیگر تا زمانی كه ما از دین‌ خویی و بردگی فردی، از این طبیعت كشیش‌گونه، از این فولكلور عزا و مرثیه و از این امام‌ زاده بازی‌های مذهبی/سیاسی، خلاص نشویم، رسیدن به یك جامعه‌ی آزاد و پیشرفته غیرممكن خواهد‌ بود.» (49)

 

«‌پروتستانتیسم به معنای اخص اصلاح دینی در گردونه‌ی فراگیرش به آن سازمان‌های كلیسایی و آن گروه مذاهب مسیحی اطلاق می‌شود كه ادعای كلیسای كاتولیك مبنی بر میانجی بودن میان خدا و مسیحیان را باطل می‌شمارد و تنها راه رستگاری آدمی را در رابطه‌ی مستقیم و فردی با خدا می‌داند.‌‌» (50)

 

«‌این‌ جا همین بس كه در اروپا پس از هزار سالی كه قرون وسطا نامیده می‌شود، برآمدن ساختارهای ملوك‌ الطوایفی به دگراندیشان مذهبی و سپس اندیشمندان و دانشوران امكان داد كه سلطنت ابدی كلیسا بر اروپا را در هم شكنند و با رها ساختن علوم، فلسفه و اصول كشورداری از مسیحیت و الهیات، اروپا را در جهت نوزایی فرهنگی و مدنیت عصر جدید به پیش برانند.» (51)

 

و قبل از برآمدنِ پروتستان‌ها به قول برتولت برشت: در پایه‌های دینِ هزار ساله، رخنه ایجاد شده‌ بود. 

 

از یك سو ایجاد چنین رخنه‌هایی زمینه‌ ساز برآمدن پروتستانتیسم شد. از سوی دیگر حضور پروتستان‌ها افسانه‌ی مطلقیتٍ تنها دینِ جهان و مركزیتٍ عالمِ كاتولیسیسم را شكست. به بیانی دیگر در یك رابطه‌ی دو‌ طرفه «حكومتٍ‌» ضد علم و تمدن و تجدد مسیحیت در كل اروپا در هم پیچیده شد. قبل از آن هم یهودیان همیشه چون خاری در چشم كلیسای كاتولیك به مطلقیتٍ حكومتٍ پاپ دهن‌كجی می‌كردند.

 

در همین راستا به‌ سر‌ رسیدن دورانِ قدرتمداری مذهبِ تشیع زیر لوای خمینی زمینه‌ ساز جریانی شد كه پس از چند سال به برآمدن جریان دوم خرداد انجامید. این جریان با این‌كه در اساس برای جلوگیری از سیرِ سرعت‌گیرنده‌ی اضمحلالِ حكومتٍ مذهب در ایران اختراع شده‌ است؛ اما خود در كارِ گسستن و پاره كردن زنجیرِ مذهب در حكومت است. به‌ همین‌ دلیل هم حكومتگران تا می‌توانند دایره‌ی خودی‌ها را تنگ‌تر می‌كنند، والا چه كسی می‌تواند ادعا كند كه مثلا هاشمی رفسنجانی از كسی نظیر حسین علی منتظری مسلمان‌تر، شیعه‌تر و باورمند‌تر است؟

 

شناخت شرایطی كه توانست به قبضه‌ی حكومت توسط باند رفسنجانی/خامنه‌ای بیانجامد، همانقدر اساسی است كه شناخت چگونگی برآمدن جریانی به نام دوم خرداد؛ به این دلیلِ اساسی كه باند رفسنجانی/خامنه‌ای برای تكیه زدن بر قله‌ی زعامت بی‌چون و چرای مذهبی به استفاده از روایات جعلی ولایت فقیه و تائید شخص خمینی نیاز داشتند، در این راه هم از هیچ دروغ، كشتار، حذف، فریب و شارلاتانیسمی خودداری نكردند، اما از آنجا كه چنین برداشتی  ـ یعنی دریافت ولایت‌ فقیهی از مذهب شیعه ـ دریافت همه‌ی علما و رهبران مذهبی شیعه نیست، در درون خودش به طور اتودینامیك نقیضی را پروراند كه پس از سپری شدن فقط هجده‌ سال از حكومت بلامنازع این باند زیر پوشش ولایت مطلقه‌ی فقیه به چنین تحولی راه برد؛ تحول در قرائتٍ قبلی از موضوع دین در حكومت.

 

دكتر علی اصغر حاج‌ سید‌ جوادی در كتاب كم‌حجم «رفسنجانی، خائنی كه از نو باید شناخت» به شیوایی مكانیسم به قدرت رسیدن باند آدم‌ خوار رژیم را برپایه‌ی تئوری ولایت مطلقه‌ی فقیه تشریح می‌كند؛ اما همو در پرده می‌گذارد كه این پروسه، تنها به قدرت طلبی باند خامنه‌ای/رفسنجانی و ساده‌ لوحی باند مرحوم مهدی بازرگان بستگی نداشت. این فاجعه دقیقا به دلیل نقش فساد‌ انگیز مذهب در حكومت به چنین پایانی انجامیده‌ است. تجربه‌ی دیگرِ حكومت‌های ایدئولوژیك نیز همین تئوری را ثابت می‌كند.

 

جریان‌های ایدئولوژیكی همیشه توسط رادیكال‌ترین، خشن‌ترین، خونریزترین و توطئه‌ چین‌ترین بخش آن مصادره شده، در جمع‌ بندی نهایی زیر دست‌ و‌ پای این قدرت‌ پرستانِ تازه‌ بدوران رسیده «ذبح شرعی» می‌شود؛ تازه با این فرض كه بپذیریم: چنین انقلاباتی مبتنی بر ایده‌هایی نسبتا خیرخواهانه بوده‌، مردم می‌خواسته‌اند به یك حكومت دیكتاتوری پایان داده، زندگی بهتری را برای خودشان تدارك ببینند.  

 

«‌به این ترتیب برای هاشمی رفسنجانی در راه هموار كردن زمینه‌ی رسیدن به حكومت مطلقه ـ برای خود و شركای خود ـ با توسل به شیوه‌های فاشیستی اعمالِ خشونت و تعبیه‌ی توطئه و كار شكنی و تجهیز دائمی وسایل ارتباط جمعی دولتی و خصوصی ـ برای پخش دروغ و تحریف حقایق و فریفتن توده‌های مردم و بالا‌ بردن جوِ چاپلوسی و تملق و ستایش و پرستش شخصیت ـ دلیلی برای نوشتن خاطرات وجود نداشت…» (52)

 

شكستن طاق كسرای مطلقیت مجتهدین و علمای اعلام هم، دست‌ پخت شخص خمینی بود. خمینی بی‌ آن كه بخواهد و چنین چشم‌ اندازی داشته باشد، برای تبدیل كردن خودش به حاكم بلا منازع حكومت شیعه، بر اساس روایت مجعول ولایت‌ فقیه، دیگرِ مراجع تقلید و علمای اعلام [!] را به افتضاح كشاند. غافل از این كه این افتضاح، دامن خودش و اعوان و انصارش را هم خواهد گرفت. كما این‌ كه گرفت.

 

هر‌كدامِ این مجتهدین و مراجع تقلید، دایره و دربار حكومتی خودشان را داشتند. در دورانِ شاهان پهلوی هم كه هنوز توازنِ قوا به سود خمینی به‌ هم نخورده بود، با هم و در كنار هم به «ارشاد» امتٍ شیعه مشغول بودند. هركدام هم تیول خودشان را داشتند، آداب نجاست، طهارت و شكیات خودشان را درس می‌دادند، حوزه‌های درس و فحص خودشان را داشتند، سهم امامشان را از امتٍ مقلدشان دریافت می كردند؛ اما ورود خمینی به ایران به عنوان رهبر جمهوری اسلامی این شیوه‌ی ملوك‌ الطوایفی را به هم زد. دیگر نمی‌شد كه خمینی باشد و شریعتمداری، مرعشی نجفی، گلپایگانی، خویی… و دیگران هم همزمان باشند. دو پادشاه هیچ‌گاه در اقلیمی نگنجیده‌اند. اگر تا قبل از این با هم و در كنار هم دوام آورده‌اند، به این‌دلیل بود كه هیچ‌ كدام شاه نبوده‌اند. شاه، كس دیگری بود. اما حالا خمینی خودش شاه شده‌ بود، و بالطبع خرده‌ شاهان دیگر را در منطقه‌ی حكومتی‌اش تحمل نمی‌كرد. 

 

خمینی برای از میدان بدركردن این تیول‌ داران سنتی، همان اولِ كار به یكی از ایشان كه رده و رتبه‌ی نامبردگان را نداشت، عنوان ولیعهدی اعطاء كرد. بعد هم مرحله‌ به‌ مرحله كوشید علمای درجه اول را به تمكین و شركت در تقسیم غنایم مجبور كند. نشد. هركدام این علماء یا خود مدعی حكومت و ولایت بودند، یا از اساس با دینِ در حكومت مخالف بودند. بعد كه شیوه‌ی تطمیع از كار افتاد، خمینی شگردِ تهدید و تحدید را درپیش گرفت.

 

بی‌جهت نبود كه شریعتمداری‌ها به زندان افتادند. با این كه بسیاری از ایشان در حیطه‌ی همان درجات مذهبی برتر و اعلم‌تر از خمینی بودند. هم خمینی این را می‌دانست و هم مردم. برای همین هم جهت به افتضاح كشاندنشان، مجبورشان كرد به تلویزیون بیایند و آن توبه‌ نامه‌های كذایی را بنویسند. امثال فلاحیان و ری‌شهری هم مامور شدند، برای شكستنِ حرمتٍ این علماء در چشم مقلدینشان به صورتشان سیلی بزنند.

 

«‌از جمله شاهكارهای [حجت‌الاسلام] ری‌ شهری [وزیر اطلاعات و امنیت اسبق جمهوری اسلامی] زدن سیلی به صورت آیت‌الله شریعتمداری در جریان بازجویی از او بود. روحانیون سنتی صاحب‌ نام مانند گلپایگانی و مرعشی این جسارتِ ری‌ شهری را هرگز نبخشیدند.»(53)

 

خمینی نمی‌توانست امثال شریعتمداری‌ها را زیر چترِ مذهب شیعه‌ی دوازه‌ امامی دست‌ پختٍ شاهان صفوی در یك مملكت تحمل كند. البته اگر هر مجتهد دیگری هم به كسوت و قدرت خمینی می‌رسید، همین وضع پیش می‌آمد. فراموش نكنیم كه سید محمود طالقانی را هم به دستور خمینی همان اوایل كار سر‌ به‌ نیست كردند.

 

اگر علمای درجه‌ دوم و رده‌های تشكیلاتی بعدی گلپایگانی، شریعتمداری و مرعشی نجفی سر‌و‌صدای زیادی نكردند، به‌ این‌ دلیل بود كه تیول حكومتی‌شان به وسعت تیولِ دیگر «شاهان» محلی نبود. همین كه خمینی با حضور این سه مجتهد اعلم منتظری را به ولایتعهدی برگزید، خود به این معنا بود كه نمی‌توانست برتر و حتا همطرازِ  خودش را در قلمروِ حكومتی‌اش تحمل كند. بخصوص كه بیشترِ این علما از اساس با دخالتٍ دین در حكومت و به تعبیر بهتر با زعامت، ولایت و حكومتٍ راویان حدیث مخالف بودند.

 

مخالفت‌های ایشان هم در واقع بحث‌های نظری حوزه‌ای بود كه كلی معتقد داشت. خیل عظیمی از شاگردان ایشان هم تئوری ولایت‌ فقیه را قبول نداشتند. از همین زاویه‌ی ورود بود كه خمینی تمام هم‌ و‌ غمش را گذاشت تا این علماء را به حكومت خودش آلوده كند. آنهایی هم كه به این «جیفه‌ی دنیا» آلوده نشدند و بر سر تحلیل خودشان از موضوع راویان حدیث و عدمِ اصالتٍ بحثٍ ولایت‌ فقیه باقی ماندند، از همان اول كار با تیغِ تیزِ شخصِ خمینی روبرو شدند. خمینی بجز تحدید و تهدید ایشان وظیفه‌ی تحقیر ایشان را هم برعهده گرفت. در واقع خمینی می‌خواست با حذف رقبایش در زمینه‌ی نظریه‌ی ولایت‌ فقیه، كلِ شیعه را زیرِ چترِ تعریف ویژه و مجعول خودش از موضوعِ وظایفٍ راویانِ حدیث جمع كند. به‌ همین‌ دلیل هم نیازِ مبرم داشت كه امثال شریعتمداری‌ها را حذف و نفی كند.

 

اما بعد از به افتضاح كشاندن علمای درجه اولِ اعلام كه باعث مرگ همه‌ی آنها شد، منتظری را هم منتظر‌ خدمت كردند. دینی كه بر اساس رهبری و ولایت یك نفر طراحی شده‌ باشد، سرِ ولیعهدش را هم می‌خورد.

 

برای حذف منتظری از قدرت بعد از اخراج رسمی‌اش از حكومت، از لات و لمپن‌هایی نظیر رفسنجانی و تیم‌های عملیاتی الله‌كرم، حاجی بخشی، مسعود ده‌ نمكی و وزارت اطلاعات سود جستند؛ وگرنه چه اشكالی داشت كه در قلمرو حكومت «اسلام» مجتهدین طراز اول هم جلسه‌ی درس و بحثشان را داشته‌ باشند؟ مگر جای كسی تنگ می‌شد؟ خمینی كه دیگر فرصتی برای تدریس نداشت. امضای لیست اعدامی‌ها و فحاشی به ملت و بقیه‌ی دنیا تمام وقتش را پر می‌كرد.     

 

بحث این نیست كه بین طلبه‌ها و مدرسین این مكتب «انسان»هایی طبیعی یافت نمی‌شود. شاید بشود. اما وقتی اینان پا به گردونه‌ی قدرت می‌گذارند ـ به دلیل‌این‌كه خودشان را نایبان پیامبر، خدا و بالطبع معصوم و مبری از مسئولیت قلمداد می‌كنند ـ خطر آغاز می‌شود.  

 

خطر این جاست كه این دین و این مذهب تنها خودش را جانشین خدا می‌داند، و تنها برای خودش مرجعیت و مشروعیت قائل است. در واقع می‌خواهد دیگران و دگراندیشان را به ضرب كشتار هم كه شده به «بهشت» سرازیر كند.

 

اشكال این جاست كه برای هیچ دین و پیغمبر دیگری مشروعیت قائل نیستند. برای قرائت دیگری از دین خودشان هم مشروعیت قائل نیستند. این قانون عام است. در مورد تمام فرقه‌های مذهبی و تمام نگرش‌های گوناگون شیعه [به طور‌خاص] و اسلام [به طور‌عام] صادق است. اسلام به‌ همین‌ دلیل دینِ شمشیر، خشونت، كشتار و قتل عام است.

 

اما «متاسفانه» تجربه‌ی اروپا پس از هزار سال حكومت پاپ و كلیسا ثابت كرد: همانطور كه كره‌ی زمین در حركت است، جایگاه ارباب دین هم در دَوَران و نوسان است. گاه هم می‌شود كه دین از حكومت جدا شود. و یك خیل دانشمند، فیلسوف و دگراندیش، خودِ دین را به نقد بكشند. و كلی هم اشكالِ شرعی و رسمی از درونِ مانیفستٍ آن استخراج كنند.

 

«… رهبر مذهبی كلیسای یك میلیارد نفری كاتولیك به‌ صورتی رسمی و طی مراسمی كه تلویزیون‌های بین‌المللی آن را در برابر نظر همه‌ی جهانیان قرار می‌دهند، از بابت همه‌ی شمشیركشی‌های گذشته‌ی كلیسا در جنگ‌های صلیبی و جنگ‌های داخلی مذهبی و قتل‌ عام‌های مستعمراتی و آدم‌ سوزی‌های دیوان‌های تفتیش عقاید از پیشگاه خداوند و از ارواح قربانیان این كشتارها و از همه‌ی بشریت تقاضای بخشش می‌كند.» (54)

 

این سرنوشت محتوم همه‌ی جریان‌های دینی، مذهبی و ایدئولوژیكی است كه اگر می‌خواهند هم‌چنان در پستوی باور برخی از انسان‌ها امكان ادامه‌ی حیات داشته‌ باشند، باید از فرهنگ ستیزی و دشمنی با انسان دست بردارند!

 

بنابراین چه اسلامیون بخواهند و چه دوست نداشته‌ باشند و یا هم‌ چنان با شمشیرهای آخته در برابر سیل آگاهی مسلمانان و غیرمسلمانان سینه‌ سپر كنند، جهان این تجربه‌ی موفق را داشته‌ است و نتیجه‌ی ثمربخش آن را كه همانا «جدایی دین از حكومت» است، به چشم دیده‌ است.    

 

آنچه می‌ماند این است كه ما نیز از تجربه‌ی دوران رنسانس اروپا درس بگیریم و تیغ آخته‌ی شریعتمداران شیعی حاكم را با عنصر  آگاهی كُند و بی‌اثر كرده، دستٍ مذهب را از قدرتِ دولتی كوتاه كنیم! بعد هم برای این علمای اعلام ـ اگر هنوز مریدانی داشته‌ باشند ـ منطقه‌ای شبیه به واتیكان در قم و نجف بسازیم.

        

حال برگردیم به این‌ كه اساسا مذهب شیعه از كجا آمده‌ است، آیا این مذهب واقعا برداشت ایرانی ما از اسلام است، یا این‌ كه همانند خود اسلام كه دینی عربی بود، فرقه‌ای وارداتی است، و به ضرب شمشیر، خونریزی، دروغ پردازی و سانسور به خوردِ ما داده‌ شده‌ است؟

 

«‌در قرن شانزدهم میلادی هویت ملی ما زیرِ آوارِ نوعی هویت مذهبی [شیعی] مدفون شده‌ بود و به خاطر اختناق سیاسی و مذهبی پادشاهان صفوی بسیاری از شاعران و متفكران ایرانی به هند گریختند… حافظ معاصر و مباشر پادشاهِ عرب‌تبارِ متعصب و متدینی است به نام “مبارزالدین” كه از فرط تعصب به دین اسلام، می‌خواست آرامگاه سعدی را به خاطر بعضی اشعارش بسوزاند. مبارزالدین سلطانی بود كه برای یافتن تارِ مویی از حضرت محمد سال‌ها شهرهای بم و كرمان را زیر‌و‌رو كرد. و برای استقرار اسلام، جنگ‌های مقدس (‌غزوات) براه انداخت. و برای اجرای كاملِ نهی‌ از‌ منكر و حدود اسلامی ـ در عین سلطنت ـ خود وظیفه‌ی محتسب و حاكم شرع را نیز انجام می‌داد. برای این‌كار در حال عبادت حتا نماز و قرائت قرآن را ترك می‌كرد و متهمانی را كه به نزدش می‌آوردند، به دست خود می‌كشت. سپس برمی‌گشت و به ادای نماز و تلاوت قرآن مشغول می‌شد…

 

«‌ دوره‌ی صفوی نیز دوره‌ی شدید‌ترین استبداد مذهبی بود. این حكومت اساسا حكومت دینی بود. و به‌ همین‌ جهت علمای مذهبی بیش از رجال سیاسی و علمی مقام و اهمیت یافتند.  

 

«‌حكومت‌های صفوی با آوردن گروهی از علمای شیعی از نواحی لبنان (‌جبل‌عامل) كوشیدند تا اصول ایدئولوژیك یك حكومت شیعی را تدوین كنند و لذا “بحار‌الانوار” ها و “حق‌الیقین” های [ملا] محمد‌باقر مجلسی پایه‌ی كار و قانون اساسی حكومت صفوی قرار گرفت. با رسمیت یافتن و استقرارِ مذهب تشیع كه با قتل‌ عام و كشتارهای گسترده همراه بود ـ همه‌ی متفكران، فلاسفه، شاعران آزاد‌اندیش و حتا پیروان مذاهب تسنن مورد تعقیب و آزار قرار گرفتند. بطوری‌كه مثلا به فرمان شاه‌ عباس بزرگ‌ترین و معروف‌ترین نویسنده‌ی خط نستعلیق یعنی میر عماد قزوینی را به اتهام تسنن قطعه‌ قطعه كردند. ممنوعیت علم و فلسفه و تشویق و ترویج تعزیه، گریه، نوحه‌ خوانی، عزاداری و رواج خرافات مذهبی بار‌ دیگر جامعه‌ی ایران را به سوی انحطاط فرهنگی، روحی و اجتماعی سوق داد و باعث شد كه بسیاری از شاعران و متفكران آزاد‌ اندیش از ایران گریخته و به هندوستان متواری شدند.»(55)

 

«‌درست است كه فقدان امنیتٍ مطلق در عصر صفوی اصولا به برآمدن چنین پیشرفت‌هایی اجازه نمی‌داد و اگر تاریخ‌ نگاران وجود چنین سطح پیشرفته‌ای را گزارش كرده‌اند، از پسمانده‌ی آخرین كوشش‌های ایرانیان سخن رانده‌اند كه در این دوران تداوم یافته و در عصر صفوی رو به زوال نهاد. این بدان می‌ماند كه با نگاهی به ایران معاصر ـ پس از برقراری حكومت اسلامی ـ آنچه را كه هنوز از زیربنای مادی و توانایی معنوی به جای مانده‌ است، نتیجه‌ی برقراری این حكومت بیانگاریم!

 

«‌تشابهی كه میان حكومت صفوی و حكومت اسلامی در این روزگار به ذهن خطور می‌كند، اتفاقی نیست. واقعا نیز تسلط حكومت شیعه‌ی صفوی در چهار قرن پیش ـ چه از نظر ماهیت و چه پیامد‌هایش ـ همان بود كه این روزها شاهد تكرار فاجعه‌ انگیزش هستیم. [حتا] اضمحلال ایران در زیر سلطه‌ی دومین نسخه‌ی حكومت اسلامی، پر شتاب‌تر است.»(56)

 

«‌به‌ جان تو اگر یك جلد كتاب بحار [بحار‌ الانوار ملا محمد باقر مجلسی] را در هر ملتی انتشار دهند و در دماغ‌های آنان این خرافات را استوار و ریشه‌ دار دارند، دیگر امید نجات از برای آن‌ها مشكل و دشوار است.»(57)

 

برای این‌كه به شیوه‌های رایج این علماء برای در چنگ نگاه‌ داشتن امتٍ معتقد پی‌ببریم، كافی است نگاهی به سرنوشت دیگرِ ایرانیانی بیندازیم كه باور، دین و مسلك دیگری داشته‌اند. این نگاه از یك‌زاویه میزانِ خشونتٍ نهفته در تشیع را به نمایش می‌گذارد و از سویی میزانِ وحشت رهبران شیعی را از هر نوع دگر‌اندیشی آشكار می‌سازد.

 

سردمداران حكومت فعلی تهران و وزارت باصطلاح ارشادِ آن در تجدید چاپ كتاب تاریخ مشروطه‌ی احمد كسروی، دلیل ترور شادروان كسروی را چنین طرح می‌كنند كه: خشمِ انقلابی مردمِ مسلمان در صفیرِ گلوله‌ای به دست یكی از فدائیان اسلام به حیات او خاتمه داد.

 

«‌تاریخ مشروطه‌ی ایران محصول دوران پاكدینی اوست. بطوری كه در جای‌ جای كتاب می‌توان پاكدینی او را در برخورد با معتقدات دینی و مقدسات مذهبی و علماء و روحانیون مشاهده كرد. نامیدن مذهب شیعه به كیش شیعه و حضرت عبدالعظیم (ع) به عبدالعظیم و علماء به ملایان و… چیزی جز تحقیر و تخفیف آنها به نام پاكدینی نیست. عقیده‌ی سخیف و منحرفی كه سرانجام حوصله‌ی مردم مسلمان را به سرآورد و خشم انقلابی‌شان در صفیر گلوله‌ای به دست یكی از فدائیان اسلام به حیات او پایان داد.» (58)

 

كشوری به نام ایران كه در قرن هفتم میلادی توسط اعراب فتح شد، مجموعه‌ای از ادیان زردشتی، مسیحی، یهودی، مانوی، مزدكی و بودایی بود. پس از 900 سال كشوری كه به دست شاه اسماعیل صفوی سر سلسله‌ی شاهانِ شیعه‌ی صفوی فتح شد، «چهاردانگ» آن سنی بود. و كشوری كه پس از 1400 سال به‌ دست حاكمان فعلی فتح شد، «شش‌دانگ» آن شیعه بود.

 

«در حدود سال‌های 1062 تا 1070 هجری در زمان شاه عباس دوم   یهودیانِ اصفهان یا باید اسلام می‌آوردند یا قتل‌ عام می‌شدند.»(59)

 

«‌در دوران صفوی نه‌ تنها در مدت كوتاهی اكثریت سنی [ایران] را به كشتاری دهشتناك به اقلیتی ترس‌ خورده و ناچیز بدل ساخت، بلكه ایران دیگر شوره‌ زاری بود كه در آن هیچ بذرِ دگر اندیشی روئیدن نتوانست.» (60)

 

حكومت مذهبی خرافاتی صفویان شیعه نخست توسط محمود افغان و سپس توسط نادر شاه افشار پس از 240 سال حكومتٍ توام با جنایت و تفرقه‌افكنی مذهبی، منقرض شد.

 

قصدم از نمونه آوردن این اسناد تاریخ‌نویسی نیست؛ بلكه سعی دارم به شیوه‌های «محتومِ مذهبِ در حكومت» نگاهی بیندازم، به‌ همین‌ دلیل شمه‌ای از اعمال شاه سلطان حسین صفوی را برای شناختٍ بیشترِ نقش دین در حكومت مثال می‌آورم.

 

در كتاب انقراض سلسله‌ی صفویه نوشته‌ی لارنس لاكهارت ترجمه‌ی اسماعیل دولتشاهی آمده‌ است: «… ولی شاه در منجلاب اندیشه‌های كودكانه و خرافی خود غوطه‌ور بود … پس از آنكه ازبكان به خراسان حمله بردند، این خبر را به گوش شاه سلطان حسین رسانیدند. شاه در آن لحظه با بچه‌گربه‌ای به بازی مشغول بود و پری را به ریسمانی بسته و به‌ دست گرفته و در برابر حیوان می‌كشید… وزیر منتظر بود شاه چه دستوری در آن خصوص صادر می كند. ناگهان شاه سلطان حسین به وی گفت: پس از پایان بازی با او مشورت خواهد كرد، ولی قول خود را از یاد برد… در شب 12 ژانویه 1706 [میلادی] یكی از ستون‌های بلند چوبی قصر آتش گرفت. و در مدت كوتاهی حریق به سایر ستون‌ها و قسمتی از سقف سرایت كرد… شاه سلطان حسین به كسی اجازه نداد آتش را خاموش كند و… گفت: اگر اراده‌ی خداوندی بر این قرارگرفته‌ است كه این تالار سوخته‌ شود، با آن مخالفتی نخواهم كرد.»

 

در باره علل شكست شاه سلطان حسین از افغان‌ها نوشته‌اند:

 

«‌شاه به جای این‌كه [كاری بكند]… به مشاوره با منجمان می‌پرداخت و برآن شد كه طبق اندرز یكی از فرماندهانش به سربازانش آبگوشت سحرآمیز بدهد، تا سربازان ـ پس از خوردن آن آبگوشت ـ نامرئی شوند و به آسانی بر دشمن فایق آیند…» (61)

 

سلسله‌ی صفویان منقرض می‌شود، اما تخم نفرت، فاشیسم مذهبی و آپارتایدی را كه علمای شیعه زیر برق سرنیزه‌ی صفویان كاشته‌اند هم‌ چنان و تا هم‌ اكنون هم، آبیاری می‌كنند. بی‌جهت نیست كه آتش كینه‌ای كه رهبری شیعه برافروخته‌ است، امكان خاموشی نمی‌یابد.

 

علیرغم تلاش‌های بسیار گسترده‌ی نادر‌ شاه افشار برای خاموش كردن آتش جنگ‌های مذهبی بین مسلمانان به دلیل نفوذ ارتجاع، تفرقه و نفاق تا عمق ریشه‌های فاسد مذهب تشیع و تسنن، نادر نه تنها موفق نمی‌شود ایران را از نكبت حكومتٍ دینی رها كند كه تلاش‌های مستمرش هم مرتبا با كارشكنی علماء مواجه می‌شود.

 

احمد كسروی در دیباچه‌ی كتاب نادرشاه می‌نویسد:

 

«‌بی‌گفت‌ و‌ گوست كه رفتار نادر ستمگرانه بوده، ولی هیچ دانسته‌ شده كه مردم نافهم ایران با آن پادشاه رفتاری بسیار ستمگرانه‌تر می‌كرده‌اند! تاكنون كسی این را ننوشته‌ است. همه می‌دانند كه نادرشاه هنگامی به كار برخاست كه ایران یكباره استقلال خود را از دست داده و از آرامش و ایمنی هم بی‌بهره بود… سه دولت بیگانه در این كشور حكمروا بودند. گذشته از این‌ها در گوشه‌ و‌ كنارها بیش از ده‌ تن از خود ایرانیان كوس خود‌ سری می‌كوفتند… در چنین هنگام بدبختی كشور نادر سر برآورد و با یك شرقِ دستٍ شگفت بیگانگان را از كشور بیرون راند… پس از انجام این‌كارها با آنكه بی‌گفت‌ و‌ گو بود كه خود او پادشاه خواهد بود، به توده‌ی مردم احترام گزارده، بزرگان كشور را به دشت‌ مغان خواست و با دست آنها بود كه تاج شاهی را به‌ سر گذاشت. پس از پادشاه شدن به خوشگذرانی و تن‌ آسانی نپرداخته، به یك رشته كارهای دور‌اندیشانه‌ی بزرگی پرداخت و ایران را بزرگترین دولت آسیا گردانید… ببینیم مردم چكار كردند؟ افسوس‌ آور است كه مردم … به آن نام و آبرویی كه دولت ایران در جهان پیدا كرده‌ بود، ارج نمی‌گذاردند. چون نادر می‌خواست شیوه‌ی زشتٍ دشنام و نفرین را كه كالای بسیار پستٍ دستگاهِ شیعیگری است، از میان بردارد، اینان رنجیدگی از او می‌نمودند، به خاندان بیكاره‌ی صفوی دلبستگی نشان داده، بسیار می‌خواستند كه پادشاهی با آن خاندان باشد… بیگمان نادر در این باره به ناپلئون و دیگر سردارهای تاریخ برتری داشته‌ است.»

 

نادر در همان كنگره‌ی دشت مغان به این دلیل حاضر شد مسئولیت زمامداری كشور را برعهده گیرد كه: «‌نخست آنكه پادشاهی را در خانواده‌ی من موروثی كنید. دوم آنكه هیچ یك از افراد خاندان صفوی را تقویت نكنید و موجبات شورش و نا امنی را فراهم نسازید. سوم آنكه از سِب عمر، عثمان و ابوبكر و تشكیل مجالس سوگواری به مناسبت مرگ امام حسین خودداری كنید؛ چون در اثر اختلاف شیعه و سنی خون بسیاری از مردم ریخته شده‌ است و علمای دین باید مجمعی تشكیل دهند و به این اختلاف پایان بخشند.»

 

پیداست چه كسانی از همان اول تاجگزاری نادرشاه با او به مخالفت برمی‌خیزند، او را هجو می‌كنند و برایش تو‏طئه‌های مكرر‌ در‌ مكرر تدارك می‌بینند!

 

«‌نادر… تصمیم گرفت وضع اوقاف را نیز روشن كند… به محض ورود به قزوین تمام علمای شهر و نقاط مجاور را گرد‌ آورد و از آنها پرسید كه عواید اوقاف به‌چه مصرف می‌رسد؟ آنان در پاسخ گفتند كه خرج علماء و مدارس و مساجد می‌شود و در مسجد‌ها برای پیروزی ارتش پادشاه دعا می‌كنند. نادر گفت: مسلم است كه شما در وظایف خود قصور ورزیده‌اید و خداوند از كار اشخاصی مانند شما ناراضی است. نزدیك [به] پنجاه سال بود كه مملكت رو به انحطاط می‌رفت و عاقبت گرفتار شدیدترین فقر و فاقه شد، تا آنكه …» (62)

 

راوندی می‌نویسد: «نادر در راه جلوگیری از اختلافات مذهبی ایران و عثمانی تلاش بسیار كرد و سفرا و نمایندگانی برای انجام این مقصود بین دو كشور مبادله شد، ولی سلطان عثمانی هر بار به صورتی از قبول پیشنهادهای نادر سر‌ باز می‌زد.»  

 

نادر هم‌ چنین بارها از سلطان عثمانی تقاضا كرد كه مذهب جعفری را به عنوان پنجمین مذهب تسنن بپذیرد. در یكی از فرامینش هم گفته‌ بود كه تمام نزاع‌ها و خونریزی‌ها محصول تفسیرهای غلطی است كه از قوانین مذهبی كرده‌اند. در زمان پیغمبر جز مذهب تسنن، مذهب دیگری نبوده و همه باید از مذهب تسنن پیروی كنند. 

 

كالوشكین مامور ثابت روسیه در ایران در ماه مه 1741 گزارش می‌دهد كه نادر ضمن گفت‌ و‌ گو با پیشوایان مذاهب مختلف می‌گوید: «خدا در قلب ما بینش به وجود آورد كه اختلاف بین این‌ همه آئین‌ها را ببینیم و از میان آن‌ها انتخاب كنیم و ایمان نوی بسازیم كه هم خدا از آن خشنود شود و هم برای ما وسیله‌ی نجاتی باشد. برای همین است كه این‌قدر در جهان آئین‌های مختلف وجود دارد؛ آئین‌هایی كه یكی دیگری را لغو می‌كند و هر یكی فقط خودش را ارزشمند می‌داند. این آئین‌ها یكی نیستند، در صورتی‌كه خدا یكی است و آئین هم باید یكی باشد.»

 

باید دید زهری را كه شاهان صفوی به كام ما ریخته‌اند، چگونه ما را مسموم كرده‌ است كه هنوز هم پس از قریب به چهار‌ صد سال از سموم این زهرِ مرگ‌ آور مسمومیم و در آستانه‌ی هزاره‌ی سوم هم حكومتی مبتنی بر فاشیسم و آپارتاید مذهبی را برای نجات همه‌ی مردم جهان پیشنهاد می‌كنیم! حكومتی كه در قانون اساسی آن انسان‌‌ها تنها گوسفندانی برای دوشیده‌شدن و سواری گرفتن تعریف می‌شوند و لاغیر.

 

در تاریخ زیاد سراغ داریم مصلحینی را كه گره‌ی‌ كور عقب‌ماندگی ایران را فهمیده‌اند و بسیار هم كوشیده‌اند كه ایران را از این دور مسلسل عقب‌ ماندگی بیرون بكشند؛ اما چون رهبری شیعه، شیوه‌های تحمیق مردم و استمرارحكومتش را می‌داند ـ با كشتارهایی وسیع و گسترده ـ این نو آوران را به كشتارگاه كشانده‌ است‌.

 

از همان آغاز حمله‌ی اعراب به ایران زیر بیرق اسلام و تسنن و بعدها فتح ایران توسط صفویان زیر بیرق تشیع، آنچه كه بر سر مردم این سرزمین آمد، تحمیلِ دین وارداتی اعراب به ضرب كشتار و غارت بود. آنانی هم كه جان بدر بردند و توانستند باور سنتی‌شان را حفظ كنند، از هر هزار‌ نفر، یكی‌دو‌ نفر بیشتر نبودند كه یا ثروتمندانی بوده‌اند كه با پرداخت جزیه، دینشان را حفظ كرده‌اند، یا به بهای سكوتِ مرگ، زنده مانده‌اند. 

 

دلیل اصلی و اساسی نازایی كشور ایران و به بیرون پرتاب شدنش از جاده‌ی تمدن و مدنیت هم همین است؛ رهبری شیعه هیچ دگراندیشی را در ایران تاب نمی‌آورد؛ چه با كشتارهای دسته‌ جمعی و چه با گریزاندنشان از ایران، ایشان را حذف می‌كند. این‌گونه است كه در این چهار‌ صد سال و  آنگونه كه به چشم می‌بینیم در این بیست‌ و چند سال، روز به‌ روز از جمعیتٍ دگراندیشِ كشور كاسته شده‌ است.

 

به تعریفی دیگر مذهب شیعه ظرفیت آن را ندارد كه دگراندیشی و دگراندیشان را تاب بیاورد؛ چرا كه فقط كمی كوتاه آمدن از آپارتاید مذهبی به طناب داری برای كل رهبری شیعه بدل خواهد شد. به همین دلیل هم در تمام این قرن‌ها تنها دو راه پیشِ پای دگراندیشان بوده‌ است: یا قتل‌ عام یا اسلام.

 

آنچه اروپای قرون وسطی را به شاهراه تمدن رهنمون شد، توانِ كمر راست كردنِ دگراندیشانی بود كه در فرصتی طلایی ـ فرصتی كه بارها از دست ما دزدیده شد ـ توازن قوا را به سودِ یك جریان دگراندیش [پروتستان‌ها] برهم زدند. پس از این تحول، راه برای زیرِ علامتٍ سوال بردن «دینِ در حكومت» و خودِ دین باز شد. و اروپا توانست از زیر بارِ كلیسای كاتولیك كه هزار سال اروپا را در سیاهی جهل، مرگ و فقر اسیر كرده‌ بود، رها شود.

 

پیشتازانِ این راه و تكفیر شدگانِ دوران وحشتناك انكیزیسیون و تفتیشِ‌ عقاید و بعد از آن با كمی تقدم و تاخر جوردانو برونو، اسپینوزا، نیوتن، ولتر، روسو، كانت، هگل، شوپنهاور، كوپرنیك، دكارت، گالیله، نیچه، فروید، اینشتاین، مترلینگ، برتراند راسل، و خیل عظیمی از روشنفكران و دانشمندانی بودند كه با این‌كه از سوی كلیسای كاتولیك تكفیر شده‌اند، اما به افسانه‌ی تنها دینِ جهان و مركزیتٍ جهانی پاپِ اعظم خاتمه دادند. با این تحول در نگاه و دیدگاه روشنفكرِ اروپایی است كه اروپا توانست از پلِ انقلابِ كبیرِ فرانسه عبور كند و به مانیفستٍ جهانی حقوقِ بشرِ دست یابد.

 

«گناه بیشتر اینان [تكفیر‌شدگان كلیسا] این نبود كه دیندار نبودند، [بلكه] این بود كه دینداریشان از مجرای كلیسا نمی‌گذشت.»(63)

 

این‌كه ایرانی اگر شرایط مناسبی داشته‌ باشد و اگر از این دین وارداتی ـ كه انسان را گوسفند تعریف می‌كند ـ فاصله بگیرد و اگر بر قطب ایرانی فرهنگش تكیه كند، چنان می‌شكفد كه ملل دیگر را به تعجب وا‌ می‌دارد، حرف تازه‌ای نیست. ما در همه‌ی این‌سال‌ها و حتا قرن‌ها در همه‌ی زمینه‌ها این «قانون» را به اثبات رسانده‌ایم. اگر این‌همه عقب مانده‌ایم، به دلیلِ نبودنِ شرایطٍ مناسب بوده‌ است. به این دلیل          بوده‌ است كه در زیرِ چترِ رهبری مذهبِ شیعه هیچ‌گاه نتوانسته‌ایم كمر راست كرده، بر سرنوشت خود حاكم شویم.

 

باید گشت و گره‌ی اصلی عقب‌ماندگی و واپس نگه‌ داشته‌ شدن ایرانی را كشف كرد!

 

«حرف مصنف این است كه دین اسلام، بنا بر تقاضای عصر و اوضاع زمانه به پروتستانتیسم محتاج است.» (64)

 

اما اگر ما نمی‌دانیم چرا و به‌ چه دلیل از دگراندیشان این‌ همه كشتار می‌شود، اگر نمی‌دانیم حضور هر دگراندیشی، پتانسیلِ پرش و رشدٍ جامعه را افزایش می‌دهد، رهبری شیعه این قضیه را خوب می‌داند. رهبری شیعه با همان مغز ضد ترقی‌اش نیك می‌داند كه تنها راهِ استمرارِ حكومتش بر ملت، جهل و تهییج احساساتِ راسیستی ایشان است. به‌ همین‌ دلیل هم سكوت در برابر قتل و حذفِ دگراندیشان، ذبحِ آینده و امحاءِ امكانِ رشد جامعه است. 

 

جامعه‌ای كه ظرفیتٍ تحملِ دگراندیشان را نداشته‌ باشد، ایزوله می‌شود و از گردونه‌ی پیشرفت عقب می‌ماند. تنها در كنش‌ و‌‌ واكنش میان اندیشه‌هاست كه جامعه امكان رشد می‌یابد. در تضاد بین اندیشه‌های گوناگون است كه جامعه می‌تواند بشكفد و به شاهراه تمدن و تجدد پای بگذارد. و این اصل از اساس با نگرش مذهب شیعه كه بر اساسِ اصلِ توحید؛ یعنی وحدت اجباری عقیده [بدون چون‌ و‌ چرا] پایه‌گزاری شده‌ است، مباینت دارد. باوری كه هیچ دگراندیشی‌ای را و حتا هیچ زاویه‌ای با باور سنتی‌اش را تحمل نمی‌كند، الزاما هر روز سرِ انواعِ دگراندیشان را زیر گیوتین می‌گذارد.

 

به‌ همین‌ دلیل هم دخیل بستن به امامزاده‌های مذهبی ـ در شكلی متفاوت و حتا با شعاری متفاوت ـ تكرار همان تاریخِ تكراری‌ای است كه پس از از سرگذراندن 1400 سال، دیگر از دوره كردن آن خسته شده‌ایم.

 

«گفت‌وگوی تمدن‌های پرزیدنت خاتمی» با همه‌ی چه‌چه و به‌به‌ای كه بخصوص عوامل چپ براه انداخته‌‌اند، یك ژست توخالی و یك پوزیسیونِ كمدی بیشتر نیست. جامعه‌ای كه در آن دگراندیشان، حتا در حیطه‌ی خودِ اسلام و تشیع و طرفداران حكومتی تحمل نمی‌شوند، و دایره‌ی دگراندیشی این‌ همه تنگ است، هرگز راهی به سوی ترقی و مدنیت نخواهد گشود.

 

«‌پژوهش در باره‌ی حضور كمی اقلیت‌های مذهبی تنها گوشه‌ای از گردباد خونینی را می‌نماید كه ذهن تاریخی ایرانیان را چنان درهم كوفته كه تنها بر خرابه‌های آن، آغشتن هویت ملی ایرانی به هویت اسلامی ممكن گشت. برای ایرانیان مسلمان امروز دیگر تصور آنكه روزگاری در این سرزمین اكثریت زردشتی در كنار اقلیت‌های بزرگ كلیمی، مسیحی و بودایی می‌زیسته‌اند كه هیچ، این‌كه شیعیان تا همین پنج قرن پیش اقلیت ناچیزی در میان ده‌ها شاخه‌ی اسلامی را تشكیل می‌داده‌اند و پیش از تسلط این رادیكال‌ترین جناح اسلامی هزار‌ سالی سنیان بر ایران مسلط بوده‌اند، ممكن نیست. تنها زمانی‌كه مكانیسمِ سرطانی رشد و گسترش اسلام در ایران به تن حس گردد، آن دره‌ی عظیمی كه هویت ایرانی را از هویت اسلامی جدا می‌كند، نیز دریافته‌ خواهد شد.» (65)

 

چنین دریافتی از جهان است كه تنها بر حقانیتٍ خودش باور دارد و هیچ دگراندیشی را تاب نمی‌آورد. جامعه‌ای كه در آن وحشتٍ از اندیشیدن ـ حتا در همان حیطه‌ی اسلام ـ تا عمق رگ‌ و‌ پی و جانش ریشه دوانده باشد، چگونه می‌تواند موجدٍ فرهنگ، پیشرفت، تمدن و هنر باشد؟ نمی‌شود. تمام هم‌ و‌ غم مردم صرف این خواهد شد كه راهِ برون‌ رفتی از زیر سلطه‌ی این نظام تحمیلی بیابند. دیگر راهی برای اندیشیدن نمی‌ماند، چه برسد به دگراندیشی.

 

اما برای این‌ كه بدانیم معنی قدرت علماء چیست، لازم نیست فقط به دورانی كه ایشان رسما و در نقش شاه و حاكمِ رسمی حكومت كرده‌اند، نگاه كنیم. چنین نیست. از همان 1400سال پیش ـ چه رهبران اسلام در نوكِ هرمِ قدرت پادشاهی و حكومتی قرار داشته‌اند و چه پشتٍ شاهان و حكومتیانِ دیگر سنگر گرفته‌اند ـ قدرتِ اصلی در دستٍ ایشان بوده‌ است. اگر علماء شاه، نخست وزیر و حتا كارمند اداره‌ای را نمی‌پسندیدند، با سلاحِ تهییج و تكفیر «سوژه» را از قدرت و پستش حذف می‌كرده‌اند. در تمام این 1400 سال نبوده‌ است كه كسی بتواند بدونِ حمایت ایشان بر كرسی قدرت تكیه زند.

 

«‌ملایان… به تكان آمدند و به دشمنی با سپهسالار برخاسته، او را بی‌ دین خواندند. و نامه‌ای به ناصرالدین‌شاه نوشتند كه سپهسالار را با خود به تهران نیاورد. این نامه در رشت به شاه رسید. چون ملایان… بسیار نیرومند می‌بودند، شاه ناگزیر شد حكمرانی گیلان را به سپهسالار داده و او را در آنجا گذاشت و خود بی‌ او  به تهران آمد.»(66)

 

«‌در سال 1336 هجری قمری در زمان نخست وزیری صمصام‌السلطنه… مدرس و امام‌ جمعه‌ی تهران… برای مجبور كردن او به كناره‌گیری  به شهر ری رفتند … و متحصن شدند. با تحصن آنها احمد شاه مجبور شد صمصام‌السلطنه را از نخست‌ وزیری بركنار كند و آنها را با احترام به تهران باز گرداند… در تاریخ 21 خرداد ماه 1302 شمسی مدرس وزیر امور خارجه‌ی دولت مستوفی‌ الممالك را استیضاح كرد و باعث بركناری مستوفی‌ الممالك شد.» (67)

 

و این نمونه‌ها تك‌ نمود نیستند. رهبران شیعه حتا شاه تعیین می‌كرده‌اند. ایشان به دلیل قرن‌ها و هزاره‌ها كارِ مستمرِ تحمیقی روی مردم آنقدر توان دارند كه بتوانند هركس را كه بخواهند حذف و دفع كنند.

 

حتا آنجا كه داستانِ [مثلا] شركت علماء در انقلاب مشروطه‌ی ایران مطرح است، ایشان از هر بهانه‌ای برای ضربه زدن به دگراندیشان استفاده كرده و می‌كنند. آن‌جا كه دكان جهل‌ پروری‌شان با تاسیس مدارس كساد می‌شود میز، نیمكت و تخته‌ سیاه می‌شكنند، آنجا كه روزنامه و مطبوعات سدٍ راهشان باشد، چماق تكفیر بیرون می‌كشند و آنجا كه این گونه سلاح‌ها را دیگر كاربردی نباشد ـ حتا برای پیشبرد همان انقلابشان[!] ـ به جان بهائیان، یهودیان و دیگرِ دگراندیشان می‌افتند.

 

«‌اما حاجی میرزا حسن [رشدیه]… حیاط مسجد شیخ‌الاسلام را كه خود مدرسه‌ی كهن بود، گرفت و با پول خود اتاق‌های پاكیزه‌ای ساخت و آنجا را دبستان گردانیده، نیمكت و تخته‌ سیاه و دیگر افزارها فراهم گردانید و شاگردان هم گرد آمدند. دیرگاهی در این‌ جا بود؛ ولی چون ملایان ناخشنودی می‌نمودند، روزی طلبه‌ها به آنجا ریختند و همه‌ی نیمكت‌ها و تخته‌ها را درهم شكستند و دبستان را بهم زدند … در یزد كار بدتر شده و بكشتار بهائیان انجامید … سپس دوباره بهائی‌كشی در یزد و اسپهان هر دو درگرفت … این شگفت خواهد‌ بود كه مردم از تعرفه‌ی گمركی و از بكار‌گماردن بلژیكیان گله می‌ نمودند… كینه از بهائیان جویند. مگر چه پیوستگی میانه‌ی این‌كارها با بهائیان بوده؟ رازی است كه به گفتگوی دراز نیاز دارد… برخی از ملایان ـ چنان‌كه شیوه‌ی ایشان بود ـ طالبوف را تكفیر كرده و مردم را از خواندن كتاب‌های او باز می داشتند… پیروان آقا به خانه‌های جهودان ریخته و خم‌های آنان را شكستند و می‌ها به زمین ریختند.» (68)

 

به قول بهاالله: «‌اگر مسائل دینیه مخالف عقل و علم باشد، وهم است؛ زیرا مقابل علم، جهل است و اگر بگوییم دین ضد عقل است، مقصود این است كه دین، جهل است. لابد دین باید مطابق عقل باشد تا از برای انسان اطمینان حاصل شود. اگر مساله‌ای مخالف عقل باشد، ممكن نیست از برای انسان اطمینان حاصل گردد، همیشه متزلزل است.»(69)

 

«مرزعه‌ی حیوانات» از كارهای به یاد ماندنی «جورج اورول» داستان مزرعه‌ای است كه حیوانات آن به دلیل ظلم و بیگاری دادن خارج از توانشان انقلاب می‌كنند. اهل مزرعه پس از افت‌ و خیزهایی موفق می‌شوند مزرعه دارِ ظالم را از مزرعه بیرون كرده، خود بر سرنوشتشان حاكم شوند. در این میان چند خوك هم هستند كه پس از پیروزی ـ فورا ـ به تربیت سگان [پاسداران] می‌پردازند. حاكمان فعلی و خوكان قبلی تمام امكانات را در اختیار می‌گیرند. برای حیوانات بجز بیگاری، گرسنگی و حمایت از انقلاب كاری نمی‌ماند. معترضین به اوضاعِ پس از انقلاب فورا اعدام می شوند؛ حتا اگر خواب دیده‌ باشند كه وضعشان از قبل بد‌تر شده‌ است!

 

رهبر واقعی انقلاب كه از همان آغازِ مبارزه به آموزشِ حیوانات پرداخته‌ بود، سر‌ به‌‌ نیست می‌شود؛ اما روح و سایه‌ی او همانند تابویی در دست خوكان حاكم مورد استفاده قرار می‌گیرد. انقلاب فرزندان صدیقش را می‌خورد و فرزندان نالایق و فرصت طلبش را به قدرت می‌رساند.

 

برای متهم كردن حیوانات و ایحاد فضای رعب و وحشت هم اهلِ مزرعه به داشتنِ رابطه با خوكِ سر‌ به‌ نیست شده متهم می‌شوند.

 

دشمنان [فرضی] دیگر آدم‌ها هستند. آدم‌هایی كه به‌دلیل بدرفتاری‌های دائمی‌شان با حیوانات با داشتن دوپا از دیگران منفك می‌شوند. جورج اورل داستان استحاله‌ی قدرتمداران را برای معامله با همان آدم‌ها به خوبی نشان می‌دهد. خوك اول و آدم‌ها در اثر تبلیغات و حضور پاسدارانِ محافظٍ خوك‌های حاكم به فجیع‌ترین شكلی به دشمنانِ انقلاب و حیوانات تبدیل می‌شوند…

 

همه‌ی ما داستان فانتزی و واقعی جوروج اورول را حداقل در هیئت یك فیلم بلند كارتونی دیده‌ایم و از شباهت‌های ناگزیرِ آن با شیوه‌های حكومتی رهبران در نظام‌های ایدئولوژیك حیرت كرده‌ایم. اما اگر این داستان را به عنوان یك واقعیتٍ تاریخی مورد بررسی قرار دهیم، خواهیم دید كه ساختن و پرداختنِ این دشمنان فرضی از نیازِ رهبران حكومت‌های مبتنی بر ایدئولوژی ناشی می‌شود. این دشمنان به این دلیل فرضی‌اند كه خوك‌های حاكم در یك دگردیسی شگرف[!] تبدیل به حیواناتی دو پا می‌شوند و با همان آدم‌ها رابطه برقرار كرده، به معامله می‌پردازند.

 

رهبری شیعه هم به چنین پدیده‌ای نیاز دارد. این رهبری در درجه‌ی اول سعی می‌كند از خود چهره‌ای مظلوم و شهید به نمایش بگذارد؛ شهید زنده‌ای كه از هر سو با توطئه‌ی دشمنان روبرو است. دشمنانِ فرضی هم اختراعِ خودِ این رهبری است. به‌ همین‌ دلیل هر جا كه كمیتشان لنگ می‌ماند و هر جا كه امكان تغییر و تحولی را بو می‌كشند به این دشمنان فرضی حمله می‌كنند.  

 

این‌كه شادوران احمد كسروی از بابی‌كشی و یهود‌ آزاری مردم تحت قیمومیت رهبری شیعه سخن می‌گوید، بی‌دلیل نیست. به‌ همین‌ دلیل باید برای شناختٍ چگونگی به قدرت رسیدن علما به این ابزارها هم توجه كرد! باید این ترسِ شیعی را از تن شست‏! باید با شجاعت با اقلیت‌های مذهبی آشنا شد! باید دید چه می‌گویند و چه می‌خواهند؟ آیا اساسا داشتن نگاهی متفاوت می‌تواند دلیلی برای سر‌ به‌ نیست شدن باشد؟ آیا دست كم در این دوره و زمانه دگراندیشان و باورمندان به دیگر اندیشه‌های مذهبی و حتا غیرمذهبی حق ندارند در كشور خودشان زندگی، كار و فعالیت كنند؟

 

«‌تصور عام ـ حتا در نزد روشنفكران ایرانی ـ چنین است كه این اقلیت‌ها بیش از آنكه وزنه‌ی كمی‌شان اجازه می‌دهد، مورد توجه قرار گرفته‌اند. خاصه آنكه به‌عنوان “تمامیت های جداگانه” نه‌ تنها در مبارزات سیاسی و اجتماعی ملت ایران و تقویت وحدت ملی شركتی ندارند، بلكه در مجموع منافعی مغایر و بعضا متضاد با آن را دنبال می‌كنند. یهودیان پشتیبان اسراییل‌اند، داشناك ها [بخشی از ارامنه] دست راستی‌اند و بالاخره پرشمارترین آنها یعنی بهائیان “ستون پنجم محافل امپریالیستی در ایران” را تشكیل می‌دهند. در چنین شرایطی پیروان عادی این اقلیت‌ها باید سپاسگزار باشند كه در “میهن اسلامی ایران” وجودشان تحمل گشته، تا آنجا كه خیانت و جنایتشان ثابت نشده، از مواهب زندگی برخوردار بوده و هستند.» (70)

 

دلیل سترون بودن جامعه‌ی مذهب‌ زده‌ی ما هم همین است. در «ایران اسلامی» هیچ دگراندیشی‌ای تحمل نمی‌شود. به بیانی دیگر حكومت مذهبی شیعه ـ چه حاكم و چه هم كاسه‌ی حاكمان ـ ظرفیت و پتانسیل آن را ندارد كه بتواند دگراندیشان را حتا در حیطه‌ی همان باور خودش تحمل كند. در واقع تحملِ دگراندیشان نوعی دهن‌كجی به اصول اولیه و «خدشه‌ناپذیر» اسلام و تشیع ‍ بر اساس توحید یعنی یكسان سازی و همشكل سازی انسان‌ها است.

 

«‌هدف اساسی و رسالت غائی امام [رهبر] پرورش “امت” است؛ یعنی ایجاد یك جامعه‌ی مبتنی بر یك ایدئولوژی. بنابراین امت یك جامعه‌ی اعتقادی است و امام، رهبر عملی و عینی امت است؛ یعنی زمامداری كه این جامعه‌ی اعتقادی را بسوی تحقق هدف‌هایی كه مكتب و مذهب آن را تعیین كرده، هدایت می‌كند و رسالت امت سازی پیامبر را ادامه می‌دهد. اگر ملت در تنوع آرا و عقاید واقعیت می‌یابد، امت ـ اما ـ تنها و تنها بر اساس “وحدت كلمه‌” یگانگی عقیده یا “توحید فكری” به وجود می‌آید. [به قول علی شریعتی] افراد یك امت از هر خون و خاك و نژاد یك‌گونه می‌اندیشند، ایمانی یكسان دارند و در برابر یك رهبری مشترك اجتماعی، تعهد دارند كه به سوی تكامل حركت كنند، جامعه را به كمال ببرند نه به سعادت.» (71)

 

من نمی‌دانم چگونه می‌شود این گره‌ی كور را باز كرد، و چگونه باید این دیدگاهِ آپارتایدٍ مذهبی را حتا بین روشنفكران ایران از عمقِ باورِ مذهبی مردم شست؟

 

از سویی روشنفكر به این دلیل كه نمی‌خواهد از متن جامعه حذف شود، از اساس با بحث پیرامونِ حق و حقوق دگراندیشان شانه‌ خالی می‌كند. اگر هم روشنفكرانی جرات كرده‌اند و وارد بحثٍ حق‌ و‌ حقوق همه‌ی شهروندان ـ فارغ از هر نوع نگرش ـ شده‌اند، آنقدر كلی و گرد حرف زده‌اند كه نتوانسته‌اند حق مطلب را ادا كنند. در بهترین حالت روشنفكر  ـ حتا زمانی‌ كه در زمینه‌ی اختلافات قومی قلم به‌دست می‌گیرد ـ از ورود به بحثٍ باورمندان به مذاهب و ادیان دیگر طفره می‌رود.

 

«‌اما در مواجهه با نظریه‌پردازان دینی باید گفت كه كمترین گذشت و امتیاز به آنان و یا سكوت در برابر آنان یا نتیجه‌ی تاثیر رسوبات اندیشه‌ها و معتقدات دینی است و یا ناشی از محافظه‌كاری. درست است كه نباید با بی‌تدبیری به تقویت یكپارچگی و وحدت میان گروه‌های متضاد و مخالف فكری و سیاسی درون حكومت اسلامی موجود كمك كرد؛ ولی در عین‌ حال نباید در مبارزات نظری با آنان استخوان لای زخم گذاشت و زمینه را برای ایجاد سوء‌ تفاهمات تازه باز گذاشت، بخصوص اكنون كه جمهوری اسلامی با استقرار نوعی حكومت دینی اسلامی تا حدود زیادی مصیبت‌ بار بودن اجرای اصول دین را در قلمرو امور اجتماعی نشان داده‌ است، باید از لحاظ نظری به ریشه زد و به دین‌ باورانِ نظریه‌ پردازی كه فعلا در اپوزیسیونِ فقیهان خشك‌مغز، چهره‌ای لیبرال و یا دموكرات از خود نشان می‌دهند، نباید كمترین مجالی برای بزك كردن دین و حاكمیت دینی ـ از هر نوع آن كه باشد ـ داد.» (72)

 

«‌آری هیچ كشوری را در جهان نمی‌توان نشان داد كه بدون عقب‌راندنِ قدرتِ مذهبِ قرون وسطائی به دموكراسی اجتماعی و سیاسی دست یافته باشد.» (73)

 

در آخرین تحلیل از جریان‌هایی كه خود به دیكتاتوری باورهاشان اذعان دارند، تمنای آزادی، دموكراسی و جامعه‌ی مدنی داشتن تنها یاری رساندن به تكرار همان چرخه‌ی كهنه‌ی تاریخ است. و لزوما به قربانگاه فرستادن دوباره‌ی یك ملت به دلیل نشناختن ماهیت دیكتاتوری‌ها و به ویژه دیكتاتوری‌های مذهبی و باورهای جزمی.

 

اگر هنوز و با وجود این همه نمونه‌ی تاریخی هستند كسانی كه به جناجی از شیعیان ـ برای برون رفت از گرداب فعلی كشور ایران ـ امید بسته‌اند، یا هنوز ویژگی دیكتاتوری‌های مذهبی و ایدئولوژیك را نشناخته‌اند، یا در همدستی‌آشكار و نهان با سردمداران مذهبی كشور از این‌كه مردم را باردیگر به قربانگاه بفرستند، ابایی ندارند. به‌ همین‌ دلیل به این‌گونه «امتیاز دادن‌ها» و این‌گونه «همدستی‌ها» به هیچ عنوان نباید امكان تنفس داد، تا نسلِ دیگری از ملت ایران را در منگنه‌ی بی‌خبری از تاریخ، نشناحتن ماهیت دیكتاتوری‌های مذهبی و ساده‌ اندیشی روشنفكرانش به موش‌ِآزمایشگاه نادانی‌هاشان بدل نسازند. برای گسستنِ زنجیرِ دینِ در حكومت، برهم زدنِ رابطه‌ی كهنه‌ی دین و سیاست و استقرار و استحكامِ حكومتی ملی و مردمسالار و جامعه‌ای مدرن، متمدن، مدنی و متعهد به برابری حقوقی همه‌ی انسان‌ها، فارغ از هر باور، اندیشه، مذهب، جنسیت، قومیت و…  ایرانِ فردا به هیچ دگماتیسمی نیاز ندارد. ما ایرانیان تنها به فهمِ ارزشِ خود «انسان» نیاز داریم و نه ایدئولوژی‌هایی كه از «انسان» ابزار می‌سازند، و «انسان» را در منگنه‌ی تعاریف متافیزیكی‌شان از درون پوك و بی‌هویت می‌سازند. چشم‌اندازِ آینده‌ی ایران ـ حتا اگر ما نباشیم ـ ایرانی است آزاد و آباد برای همه‌ی ایرانیان. این كف‌های روی آب را «موجِ آگاهی» مردم خواهد برد. باور كنیم!

 

 

پانویس ها:

 

43 ـ دیدگاه‌ها، یاد شده

44 ـ شجاع‌الدین شفا، كیهان چاپ لندن، شماره 800

45 ـ تاریخ اجتماعی ایران، یاد شده

46 ـ رگ تاك، یاد شده

47ـ روزنامه‌ی فتح، چاپ تهران، 19 اسفند 1378

48 ـ چهره‌ها و گفته‌ها، مهدی خانبابا تهرانی

49 ـ گفتگو با علی میرفطروس، نیمروز 464

50 ـ درخشش‌های تیره، آرامش دوستدار

51 ـ رگ تاك، یاد شده

52 ـ خائنی كه از نو باید شناخت، یاد شده

53 ـ چهره‌ها و‌گفته‌ها، یاد شده

54 ـ شجاع‌الدین شفا، كیهان چاپ لندن، یاد شده

55 ـ دیدگاه‌ها، یاد شده

56 ـ رگ تاك، یاد شده

57 ـ نامه‌های تبعید، میرزا آقاخان كرمانی

58 ـ تاریخ مشروطه‌ ایران، احمد كسروی، «برای آگاهی خوانندگان»

59 ـ توضیح‌المسائل، شجاع‌الدین شفا 

60 ـ رگ تاك، یاد شده

61 ـ انقراض سلسله‌ی صفویه، لارنس لاكهارت، اسماعیل دولتشاهی

62 ـ تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان… یاد شده

63 ـ شجاع‌الدین شفا، كیهان چاپ لندن، یاد شده

64 ـ كلیات آثار، میرزا فتح‌علی آخوند زاده

65 ـ رگ تاك، یاد شده

66 ـ تاریخ مشروطه ایران، احمد كسروی

67 ـ ستاره‌ای بر خاك، كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان، نقل از رگ‌ تاك

68 ـ تاریخ مشروطه، یاد شده

69 ـ پیام ملكوت، عبدالحمید اشراق خاوری، نقل از رگ‌‌‌ تاك

70 ـ رگ تاك، یاد شده

71 ـ ملاحظاتی در تاریخ ایران، یاد شده

72 ـ اسلام ایرانی و حاكمیت سیاسی، باقر مومنی

73 ـ رگ تاك، یاد شده

 

 

 

 

 

bottom of page