به جای مقدمه کتاب - «واژه را باید شست!»
نیكوس كازانتزاكیس در كتاب «برادر كشی» و رومن رولان در كتاب «جان شیفته» از كسانی سخن میگویند كه به دلیل داشتن شناخت زیاد و اطلاعات كافی به روشنفكرانی «ابتر» تبدیل شده، «شناخت» را دكان بیعملیشان ساخته، و توانِ تحلیل و آنالیزِ اوضاع و احوال را به وسیلهای برای كنار كشیدن از شركت در سرنوشت ملتی كه زیر یوغ استحمار، همچون «بخاری كوچكی» فرو میمیرد، بدل كردهاند. به این سوالِ ملت هم پاسخ نمیدهند كه در تمام این دوران «به چه كاری مشغول بودهاند؟!»
به بیانی دیگر شناخت، زمینهای برای بیعملی نیست. پلهای برای گذار به «برج عاج» هم نیست. اتفاقا روشنفكری كه «شناخت» دارد، خود را در هر مرحلهای موظف به شركت جدی، و همیاری اساسی در تعیین سرنوشت ملتش میداند.
این كه ما میدانیم چنین خواهد شد ـ چون تا بحال چنین بوده است ـ از بار سنگین مسئولیت روشنفكر با هر پایگاه فكری نمیكاهد. از طرفی روشنفكر زمانی به درستی روشنفكر است كه نسبت به جریاناتی كه در حوزهی مسئولیتش میگذرد، حساس باشد. به تعریفی در كنار همانهایی بایستد كه ممكن است شناخت نداشته باشند، متوهم باشند یا اصلا تفاوتها را نشناسند. حضور روشنفكر متعهد و مسئولی كه به زینت شناخت نیز مزین است – خود - امكانی است برای مردمی كه تمامی دردشان، درد بیخبری و ناآگاهی از تاریخ است.
تاریخ را نمینویسند تا مردم را از كوشش برای تغییر سرنوشتشان ـ با هر بهانهای ـ باز دارند. تاریخ را برای وقتگذرانی نمینویسند، برای تعریف و تكذیب نمینویسند، برای لابیرنت تو در توی كتابخانهها هم نمینویسند. تاریخ را مینویسند تا با شناخت آن، از تكرارش جلوگیری كنند و این مهم، تنها به عهدهی روشنفكر مسئولی است كه بجز شجاعت، شناخت را هم وسیلهی دست دارد و در شرایط ویژهای كه خیلیها در هیاهوی بسیار برای هیچ «گیج و ویج» میشوند، با نشان دادن نمونههای تاریخی به یاری مردم و ملتشان میشتابد. به همین دلیل روشنفكری كه شناخت دارد، مسئولیتش در قبال مردمی كه در تنهایی و بیخبری، یك چرخهی تكراری را دور میزند، بیشتر است. وظیفهی روشنفكر مسئول، حضور جدی، عملی و اكتیو در تمامی میدانهایی است كه امكانِ حضور درآنها وجود دارد.
اگر قرار بود روشنفكران با كوله باری از شناخت از صحنهی مبارزات مردم برای دست یافتن به مردم سالاری، حقوق شهروندی، مدنیت، رفاه و… غیبت كنند، اولین كسانی كه باید خانهنشین میشدند، گالیلهها، ولترها، ژان ژاك روسوها، منتسكیوها، برتولت برشتها و … سیل روشنفكرانی هستند كه با حضورشان در تمامی صحنهها زمینهسازِ رشد، ترقی و دگرگونی جهان از كهنه به نو شدهاند.
اگر فروغهای عصر روشنگری در صحنهی عمل مشخص اجتماعی حضور نمییافتند، جهان غرب نمیتوانست این گونه از قرون وسطا فاصله گرفته، به شاهراه تمدن پای بگذارد. اروپائیان برای تصرف كاروان تمدن، نخست به شناخت نیاز داشتند. این شناخت هم از همان دوران وحشتناك قرون وسطا و انكیزیسیون، از كوپرنیك، كپلر، جوردانو برونو، گالیله و دیگر روشنگران راه آزادی و آگاهی آغاز شده است.
ما نیز برای رسیدن به عصر روشنگری به فروغهای بسیاری نیاز داریم. متاسفانه فروغهای ما یا خیلیهاشان در زنجیر ترورهای دولتی جان باختند، یا در تنهایی فرو مردند، یا در غربتِ غریب ِ غرب دق كردند؛ اما آگاهانه با نوشتن و شناساندن، به مسئولیتی كه برای خود میشناختهاند، وفادار ماندند. پیام ایشان، بخصوص آنانی كه این روزها را هم تجربه میكنند، یاری رساندن به شهروندانی است كه در زنجیرِ سانسور و بیخبری ناشی از «دین در برابر عقل» تحلیل میرود. هم اینان هستند كه ما را نیز به شناخت بیشتر و یاری رساندن جدیتر به ملتمان فرا میخوانند.
شناخت، زمینهی حضور بیشتر و عملیتر در تمام صحنههای مبارزات مدنی و مردمی است. كم نیستند كسانی كه در «برج عاج» خودخواهیهاشان، شناخت را بهانهی بیعملیشان قرار دادهاند. از این دسته نباشیم!
یادداشت اول
یكی از بیماریهای فرهنگی ما ایرانیان، شاید هم جوامع شرقی این است كه تعریف مشخصی از «نقد» نداریم و نقد و بررسی را با واژههایی نظیر نفی، متلك و ضایع كردن برابر میگیریم، بخصوص كه نقد در رابطه با كسانی باشد كه «ریشی سپید» یا «گیسی خاكستری» دارند. و متاسفانه تنها سن و سال است كه به یك حرف یا یك شخصیت اصالت میبخشد، و تو ـ فقط برای این كه خیال میكنند جوان ماندهای یا تازه كاری ـ اجازه نداری وارد بحث و گفتوگو با «پیران دیر» شوی، كه «هواداران» قلمت را میشكنند، و گاه حتا تا سانسور فیزیكی كارت خیز برمیدارند. موضوع مشخص نقد، انتقاد، بررسی، تحلیل و تفسیرِ نظرات جاافتادگان دنیای سیاست، ادب و فرهنگ ما هم برهمین روال است.
اما نقد به معنی نفی نیست، به معنی فهم بیشتر «من» هم نیست، كه تنها بررسی و شكافتن یك متن، كتاب، نوشته یا شعاری است كه اگر از زاویهای مبهم مانده است، روشنتر شود و اگر دیدگاهی در گرد و خاك شرایط موجود به ارزیابی ویژهای رسیده است، مشخصتر شود. این است كه اگر اثری نقد نشود، از نظر من اعتباری ندارد و معنی آن، این نیست كه نویسنده كارش را كامل و بیعیب به پایان برده است، بلكه تنها به این معنا است كه كسی او و كارش را جدی نگرفته است، تا دربارهاش اظهار نظری بكند. یا تنها به «به به» و «چه چه» بسنده كردهاند، یا بیاعتنا از كنارش گذشتهاند. به همین دلیل هم اگر كسانی كاری از ما را خواندند و نقد كردند ـ حتا اگر با همان دریافت ناشیانه شان از نقد ـ به نفی و تهمت هم پرداختند، باز غنیمتی است و میتواند توجه آنانی را كه بیاعتناء از كل موضوع رد شدهاند، جلب كند و اندیشههای بیشتری را به بازار نقد و بررسی بكشاند.
اگر «من» اشتباهی میكنم، یا برداشت غلطی دارم، تنها در برخورد با افكار و آرای گوناگون است كه محك زده میشوم، والا كه «من» در تنهایی خودم همیشه درست میگویم، و كسی هم نیست كه خطی ـ حتا به اشتباه ـ زیر ادعاهایم بكشد.
نقد و بررسی كتاب علی اصغر حاج سید جوادی برای من تنها بهانهای است تا حرفم را بزنم و از كلی گویی و نظریه پردازی بپرهیزم.
این را هم بخوبی میدانم كه كسانی نظیر علی اصغر حاج سید جوادی كه این همه سال در مبارزه با «استبداد» جنگیدهاند، این «حق» را دارند كه نظراتشان به نقد كشیده شود، هم به دلیل «وجههای» که شاید دارند، و هم به دلیل معدلی كه برای سالها کار سیاسی، ژورنالیستی و قلمیشان در كارنامهشان ثبت كردهاند. نسل ما و نسل قبل از ما فراموش نمیكند كه ایشان ـ در دوران پهلوی دوم ـ این «شهامت» را داشت كه با همان «فرهنگ خجستهی تساهل و مدارا طلبی عاری از تعصب» نامهی سرگشادهای به شاه بنویسد، و سرنوشتش را ـ در صورت نشنیدن صدای اعتراض و انقلاب ملت ـ گوشزد كند، درست همان زمانی كه خیلیهای دیگر در توهم ایدئولوژیهای واراداتی سر و جان و خانه و خانمان را بر سر انقلاب مثلا فرهنگی چین یا «نوسازی جهان ذهنی» مائوتسه تونگ داو میگذاشتند. یا كسان دیگری كه «تقیه» را اسباب مثلا مبارزاتشان ساخته بودند، بعد هم با تغییرات جوی ناگهان انقلابی دو آتشه از آب درآمدند. همین طور در زمانی كه «همهی شاعران لال و كر بودند» و همگیشان عكس خمینی را در ماه ناآگاهیشان میدیدند و برای مبارزات ضد امپریالیستی امامِ ضد استكبارشان یقه میدراندند، سید جوادی صدای پای فاشیسم «اسلامی» را شنید و در نامهای سرگشاده به تمام سینه چاكان امام و ولایت مطلقهی فقیه، خطر فاشیسم را گوشزد كرد، آنهم نه در پای منقل و در زیرزمینهای خلوت و امن، كه در چهارراهی كه یك ملت با 35 میلیون نفر جمعیت همچنان در له له «انقلاب ضدامپریالیستی امام خمینی» در پیرامون سفارت اشغال شدهی امریكا آش رشته میپخت و هوار میكشید.
من به عنوان فردی از نسلی دیگر و با تجربههایی دیگر از خود ِ ایشان اجازه میخواهم كه بدور از افادهها و شخصیت پرستیهای دوستدارانشان اجازه بدهند باب این گفت و گو باز شود و نسل ما كه به واقع «نسل فرصتهای سوخته» است، در بارهی نظرات ایشان و همفكرانشان به یك بررسی دوستانه بنشیند. چیزی از کارنامه ی ایشان فراموش نخواهد شد؛ شاید دریچهای باشد به این كه نسل ما ـ به جای این كه فقط شنونده و تائید كننده باشد ـ تفحصی هم در كنهی نظریات «پیران دیر» بكند! شاید گرههایی باز شوند كه هنوز ناگشوده ماندهاند و شاید هم بهانهای شود برای باز كردن باب گفت و گو میان ایرانیانی كه به واقع نمیدانند چرا هموطنان ما به چنین سرنوشت شومی دچار شده است؟! همین!
نادره افشاری ـ بهار2001 میلادی
بازنویسی تازه: 2008 میلادی