یادداشتهای دیمی: تابستان 2004 میلادی
21ژوئیه 2004 میلادی
امروز میروم اشتوتگارت دیدن غلامرضا و زنش و دختر و پسرشان. بیشتر به عشق پسر یكسالهشان میروم، تا خودشان!!
جلد دوم خاطرات میثمی را شروع كردم؛ این مجاهد آن زمان كه بعدها انشعاب كرد و به خمینی پیوست. چقدر اینها ـ همگیشان ـ سادهاندیش و عقب افتادهاند. مردم را فقط گوشت دم توپ حساب میكنند كه وسیلهای فراهم كنند تا اینها بمب گذاری كنند و به حكومت برسند. نوشتن و خواندن خاطرات اینها شاید تنها دستآورد مثبت حكومت اسلامی باشد. زاویهی ورود این تروریستها را برای به بنبست كشاندن زندگی و مبارزات قانونی مردم از زبان خودشان باید خواند و آنالیز كرد! راست گفته است ابولعلاء معری شاعر نابینای عرب 1000 سال پیش كه انسانها یا عقل دارند یا ایمان. نمیشود كسی هر دوی اینها را با هم داشته باشد!! ایمان احمقانهی اینها واقعا تهوع آور است. نتیجهاش همین تروریسم كور اسلامی است كه دنیا را به جنگ و آتش و ناامنی كشانده است! مخصوصا این سر بریدنهای اینترنتی!!
تا حالا یونان و پرتقال به فینال فوتبال جام ملتهای اروپا رسیدهاند. این جوجه كه یونانیها را خیلی دوست دارد، كلی خوشحال است. میگوید: مامان مطمئنی در بیمارستان بچهی تو را با من كه حتما پدری یونانی داشتهام، عوض نكردهاند؟! گفتم: نه مامان، بقال سر كوچهی ما وقتی تو را حامله شدم، یونانی بود!!
پریشب امیر زنگ زد كه بالاخره این شنبه برنامهی صبحانهها را در خانهاش راه انداخته است. حیف، من كه نیستم. پنج شنبهی هفته بعد هم 18 تیر است و همه جا تظاهرات. شاید من هم به یكی از گردهمآییها رفتم!!
5 ژوئیه 2004 میلادی
سفر اشتوتگارت خوب بود. پسر یكسالهی غلامرضا واقعا حالم را جا آورد. بچه به این خندانی و شیطانی مدتها ندیده بودم. اصلا گریهاش را ندیدم. یكبار هم حمامش كردم. انگار اجاق خودم كور بود كه حالا این همه بچهها را دوست داشتم و دارم!! دیروز عصر برگشتم، خسته و مرده. ولی خیلی خوب بود، كلی زحمت كشیدند. زنی را آنجا دیدم كه یكسال بود از ایران آمده بود، و چون زن باشعوری بود، اطلاعات خوبی داشت. كلا سمت و سوی همه چیز را مثبت ارزیابی میكنم. دورهی امت و امامتی جانوران سیاسیای از قبیل لطفالله میثمی و علی شریعتی و مسعود رجوی و نورالدین كیانوری و فرخ نگهدار تمام شده است. باید زحمت را كم كنند. هرچه گه كاری كردند بس است!
دیشب فینال فوتبال جام ملتهای اروپا بود و یونان برد. كلی گریه كردم. كاش من هم مثل اینها كشوری میداشتم كه برای بلند كردن پرچمش در میدانهای بینالمللی زحمت میكشیدم. كاش من هم كشوری داشتم!!
8 ژوئیه 2004 میلادی
چند روز است دوباره درد دارم. از بس دارو خوردهام، پف كردهام. دیشب برنامهی رادیویی داشتم و راجع به جنبش دانشجویی در ایران و در 100 سال گذشته حرف زدم. امروز 18 تیرماه و سالگرد كشتار در دانشگاهها در 18 تیر 1378 است. همه جا تظاهرات گذاشتهاند. الاههی بقراط مطلب جالبی در بارهی دانشجویان در كیهان نوشته بود. نوشته بود ما فقط آزادی سیاسی نداشتیم، آن همه اعتراض كردیم، این دانشجویان فعلی هیچی ندارند و هیچ حركتی هم نمیكنند؛ تازه همهی گناهها را هم گردن ما میاندازند كه باعث شدیم شاه سرنگون شود!!
وقتی برای این جوجه این نوشته را تعریف كردم، گفت: آزادی سیاسی برای تروریستها و وطنفروشها و تجزیهطلبها؟! این كارها تو آلمان، همین حالا هم آزاد نیست!!!
جلد دوم خاطرات لطفالله میثمی كلافه كننده است. نوشته است شاه میخواست حنیف نژاد را با یك درجه تخفیف به حبس ابد محكوم كند، اما او كه فهمید، تو دادگاه لنگه كفشش را به سمت عكس شاه پرت كرد، كلی هم بد و بیراه به شاه گفت، تا حتما اعدامش كنند!! رد تئوری بقا!!
با معصومه حرف زدم. زندگی وحشتناكی برای خودش درست كرده است. حالم از این زندگیهای عادی كه همهاش روی بیاعتمادی سوار است، به هم میخورد.
9 ژوئیه 2004 میلادی
بیشتر جلد دوم كتاب خاطرات میثمی را خواندهام. چیزی نمانده تمام شود. چه شست و شوی مغزیای این جماعت در تشكیلاتشان شدهاند كه حالا همگیشان همچنان از حكومت اسلامی دفاع میكنند. موسیقی شیرین، دلچسب و زندگی دوست غربی را گوش كنی و كتاب این آدمهای مرگ پرست را هم بخوانی؛ خاطرات زندگی این حیوانات سیاسی كه همهچیزشان فقط روی خرابكاری و قفل كردن زندگی مردم كوك شده است؛ كسانی كه خودشان هم نمیدانند چه میخواهند! چه مخلوط كمدیای از آب در میآید!!
15 ژوئیه 2004 میلادی
دیشب مصاحبهی خوبی با اعتمادی داشتم. كار جالبی بود از فرزانهی میلانی كه مبنای بحث شد. من حالا با این شعار سید حسن تقی زاده صد در صد موافقم. ما باید از فرق سر تا نوك پامان فرنگی بشود. هیچ كجای این سنتهای دست و پاگیر نگه داشتنی نیست. چقدر روشنفكران ایرانی عوضی میفهمیدند [و میفهمند] كه میشود مدرنیتهی غرب و سنتهای اسلامی را به هم بخیه زد. آنچه اینجا از دست میرود، همان مدرنیته است. تجربهی حكومت اسلامی كافی است.
28 ژوئیه 2004 میلادی
بالاخره كتاب آن نویسندهی بیسكسوئل را تمام كردم. كار سختی بود. 72 روز تمام به نیت 72 شهید كربلا روزی چند ساعت كار كردم!! چقدر در خانه ماندن و هیچ كاری نداشتن خوب است. دیروز وقت دكتر داشتم، برای چك سهماهی بیماری 30 سالهی “آرترید روماتوئید”م، همراه با آزمایش خون و تجدید داروها. به روال همیشه پرستار پنج تا سرنگ خون ازم گرفت. هوا هم ملایم و آفتابی بود. سر ایستگاه مترو مرد خوش تیپی اول ساعت را پرسید، بعد حرف از هوای مزخرف آلمان زد و بعد پرسید كه تنها هستم یا نه! گفتم: متاسفانه تنها نیستم. گفت: فكر كردم اگر تنها هستید… [یعنی تنها زندگی میكنید] با هم… گفتم: متاسفم! او هم سوار همان قطار شد. بعد هم آمد و كنارم نشست. حوصلهاش را نداشتم، ولی از خودم خوشم آمد. بلوز سفیدی پوشیده بودم، با شلوار جین آبی روشن. كیف سفید و كفش قرمز و بند ساعت قرمز، موهامو همان دیروز صبح زود رنگ كرده بودم. دلم براش سوخت!! عصر طبق معمول چهارشنبهها در رادیو “صدای شما” برنامه دارم، ساعت شش و چهل دقیقه. پرندهها در بالكن هستند و خرگوش این جوجه دارد دهان خوش تركیبش را میجنباند. كونش مثل كون خوك گنده شده است.
31 ژوئیه 2004 میلادی
امروز هوای اینجا خفقان آور بود. دارم كتاب “دختری از ایران” ستاره فرمانفرمائیان را میخوانم. ترجمهی كتاب در ایران چاپ شده است. ناشر هرجا كه توانسته یك زیرنویس كمدی زده است. جالب این كه خانم فرمانفرمائیان از “بهائیان” به عنوان “اقلیت مذهبی” یاد كرده و ناشر در زیرنویس نوشته است كه بهائیان، اقلیت رسمی مذهبی نیستند. خاك بر سرشان!
18 اوت 2004 میلادی
برنامه گذاشتهام تا آخر ماه اوت نقاشی خانه را تمام كنم. كار خیلی سختی است. در این فاصله دائی هم مرد. دائی بیچاره مدتها مریض بود. با زن دائی تلفنی حرف زدم. بابا میگفت حال خاله بزرگه هم خوب نیست. عجب دنیایی است. كتاب جدیدی را در دست تایپ دارم؛ در رابطه با موضوع جهانی شدن. كار جالبی است. ماه اوت را فقط یك برنامه با اعتمادی داشتم. حوصلهاش را نداشتم. در این مدت هیچ كتابی هم نخواندهام. فقط كار كردم و تایپ كردم و خوابیدم؛ همین! گردنم خیلی درد میكند. تایپ انگلیسی سخت است. دستم كند است.
27 اوت 2004 میلادی
دلم میخواهد فیلم ترمینال را ببینم كه در مورد آن مرد ایرانیای است كه در فرودگاه شارل دوگل فرانسه سالهاست منتظر اجازهی ورود به خاك فرانسه است، تا از ترانزیت خارج شود. فیلم را كمدی كردهاند و 250 هزار دلار برای داستان زندگی این ایرانیِ گیر كرده در ترانزیت فرودگاه شارل دوگل به خودش پرداختهاند. به نظرم كمی حواسش مختل است. “تام هنكس” رل او را بازی كرده است و به داستان كمی چاشنی عاشقانه دادهاند!
داستان عراق و این مقتدا صدر دیوانه واقعا كلافه كننده شده است. سیستانی برای معالجه رفته بود انگلستان. كیهان چاپ تهران نوشت: لندن، نوفل لوشاتوی جدید عراق. خاك بر سرشان. نمیدانند كه دورانشان به سر رسیده است.
بابا گفته بود به خاله بزرگه تلفن كنم. حالش خوب نیست. تلفن كردم. خاله بزرگه تو تلفن فقط گریه میكرد. با دختر خاله حرف زدم؛ دختری كه آن زمانها با هم خیلی جور بودیم. كلی گپ زدیم. شش سالی بود با هم حرف نزده بودیم.
بالاخره عكس روی جلد كتاب “رنسانس وارونه” رسید. “تیم ارنست” آن را خیلی قشنگ كشیده است؛ خیلی قشنگتر از آنی بود كه فكر میكردم.
كلی از كتابهایی را كه لازمشان ندارم، گذاشتهام بیرون تا بهمن بیاید و ببردشان؛ بیشتر این كتابهای كمونیستی و مذهبی را!
11 سپتامبر 2004 میلادی، شنبه
امروز سالروز آن روز وحشتناك در سال 2001 است. حالم خوب نیست.
روی مبل خوابم برده بود كه این جوجه زنگ زد و بیدارم كرد. داشتم خواب میدیدم. خواب دیدم كه سازمان مجاهدین یك انستیتویی افتتاح كرده كه قرار بود من هم آنجا استخدام بشوم. میخواستند ماهی 2000 یورو به من حقوق بدهند. اولش شك داشتم كه این سیستم مال رژیم باشد، بعد دستورات «خواهر مریم» را دیدم. دنبال میز كارم میگشتم كه یكی از برادران مجاهد، تختی را نشانم داد كه تو باید اینجا كار كنی! پرسیدم: چه كار باید بكنم؟ بعد یكی را آوردند كه روی تخت بود و میگفتند همه جاش سوراخ سوراخ است، اما حالش خوب بود و بهش سرم وصل بود. به مسئول آنجا گفتم: قرار است من این جا رل نعش را بازی كنم؟ داشتم شان نزول رل نعش را براش تعریف میكردم كه از صدای تلفن این جوجه بیدار شدم. حیف شد. ماهی 2000 یورو از دستم رفت!!
4 اكتبر 2004 میلادی
مدتی از یادداشتهام غیبت داشتم. دچار دپرسیون شدهام. یك رمالی در امریكا پیدا شده كه دو/سه ماهی است ملت رمال پرست ما را گذاشته است سر كار. چند تا هواپیما هم رزرو كرده بود و قرار گذاشته بود كه روز جمعه اول اكتبر 2004 در تهران باشند. میگفت به او وحی شده كه اول اكتبر حكومت اسلامی سرنگون خواهد شد. كلی هم هوادار پیدا كرده بود. بیشتر رادیوها و تلویزیونهای ایرانی در امریكا را كرده بود دكان رمال بازی خودش. والله ما ول معطلیم. با این ملت رمال پرست به هیچ جا نخواهیم رسید. شنبه دوم اكتبر گفتوگویی با مانوك خدابخشیان كردم و حال همهی این روشنفكران رمال و رمال پرست را گرفتم. حمید خان روز یكشنبه تلفن كرد كه شهر را به هم ریختی. البته از كل حرفها راضی بود. از “شجاعت” این دخترك خوشش میآید. زدهام به سیم آخر. یك روز قبل از روز پرواز تاریخساز، آقای خالقی یزدیِ رمال و معروف به حاج آقا هخا، تو زرد از آب درآمد و برنامهی زنده و استودیوی تلویزیونی را به بهانهی “دست به آب” ترك كرده و زده بود به چاك! هر ملتی لیاقت همان حكومتی را دارد كه بر او حكومت میكند. ما رمال پرستیم، پس باید هم رمالها و جادوگرها و روضهخوانها و معركهگیرها بر ما حاكم باشند. مردم آمده بودند روی خط و میگفتند فلانی تند حرف میزند. مانوك میگفت: تا حالا هیچكس این ملت را اینطوری تحقیر نكرده بود. چهرهی بزك كردهشان را خوب نشانشان دادی! هورا، یك/هیچ به نفع من!!!
حوصلهی گفتوگوهای مستمر با این رادیو/تلویزونها را ندارم. مدتی هست چیزی ننوشتهام. انگیزههام ته كشیده است. واویلا!!
پنجشنبه، 14 اكتبر 2004 میلادی
گردانندگان وب سایتی از من خواستهاند چند گفتوگو با آنها داشته باشم. دوشنبهی گذشته با هم گفتوگویی داشتیم در رابطه با دلایل جدا شدن از سازمانهای سیاسی و در اینجا از سازمان مجاهدین. در این گفتو گو مراحل گوناگون جدا شدن از این جریان را نام بردهام؛ چه در دوران شاه و چه در حكومت اسلامی.
اما موضوع گفتوگوی بعدیام دسته بندی خود جدا شدگان از سازمان مجاهدین و یا اساسا جریانهای سیاسی است.
جدا شدن از جریانهای سیاسی سه دلیل عمده میتواند داشته باشد؛ انتقاد داشتن به برخی تاكتیكهای آن جریان سیاسی، انتقاد به استراتژی آن جریان و كیفیتر و پیچیدهتر از همه انتقاد به ایدئولوژی یك جریان سیاسی، یا بهتر بگویم: فاصله گرفتن از دستگاه عقیدتی آن جریان سیاسی.
در رابطه با سازمان مجاهدین ـ كه من خود چند سالی از جوانیم را در آن سر كرده و با مكانیزمِ عملكردها و آبشخور این گونه رفتارهای فردی و گروهی آن از درون آشنا هستم ـ وضع این گونه است.
1 ـ آنهایی كه به دستاویزهای تاكتیكی از این جریان جدا میشوند، بعدها در زندگیشان همچنان هوادار و طرفدار این جریان باقی میمانند و احتمال جدا شدن و پیوستن و بارها رفتن و آمدنشان به درون روابط سازمان مجاهدین هست. این گونه افراد تنها در برخی رفتارهای شكلی با سازمان مشكل پیدا میكنند. برخی هم ـ همان گونه كه بیشترشان میگویند ـ از مبارزه و زندگی نظامی/حرفهای خسته شدهاند. بیشتر این افراد بعد از جدا شدن از این جریان، یا دیگر كار سیاسی نمیكنند و یا به عنوان پشتیبان این جریان در میتینگها و نشستهای بیرونی سازمان شركت میكنند، به آن كمك مالی میكنند و به هر حال در حاشیه و دایرهی این جریان قرار دارند. این افراد حتا زمانی كه هیچ گونه همكاریای با جریان نمیكنند، اگر كسی حرفی بر علیه سازمان بگوید، با رگهای گردن بیرون زده و از خشم سرخ شده با منتقد برخورد میكنند. همیشه هم در درون خودشان از این كه “نكشیدهاند” و “بریدهاند” شرمنده هستند. دلایل جدا شدن چنین افرادی این گونه میتواند باشد:
چرا به فلانی، فلان رده را دادند و به من ندادند؟
چرا رجوی خودش زن دارد، ولی زن مرا از من گرفته است؟ (خانوادهی مرا متلاشی كرده است؟)
چرا فلان مسئول سازمان با من اینطور برخورد كرده است؟
چرا سازمان زن من (یا شوهر من) را بالاتر از من قرار داده است؟
این گونه افراد بیشتر از خانوادههای كشته شدهها و یا زندانیان مجاهدین هستند و مدتی بر اساس احساسات فامیلی در كنار و با این جریان كار كردهاند. جدا شدن چنین كسانی هیچ پایه و اصولی ندارد. چنین افرادی در واقع لایهی بیرونی و حاشیهای سازمان را تشكیل میدهند.
2 ـ دسته دوم كسانی هستند كه به لحاظ استراتژیك با سازمان مشكل پیدا كردهاند. دلایل جدا شدن این افراد كیفیتر است از دلایل دستهی اول. اینها در مورد مسائلی از این دست با سازمان مشكل پیدا كردهاند:
چرا مسعود رجوی در 30 خرداد 1360 بر علیه حكومت اسلامی به جنگ مسلحانه دست زد؟
چرا سازمان، خانوادههای مجاهدین را متلاشی كرد و اصلا چرا طلاقهای اجباری؟
چرا در سال 1991 و جنگ خلیج [فارس] رجوی برای حفظ حكومت صدام حسین به كشتن كردها و شیعیان عراق دست زد؟
چرا رجوی زنان را در مسئولیت سازمانی قرار داده است، بدون این كه هیچ گونه صلاحیتی داشته باشند؟
و دلایل دیگری از این دست.
این گونه افراد اولا اسلام را به عنوان یك ایدئولوژی حكومتی قبول دارند، دین سیاسی و به ویژه اسلام را كه با خشونت عمل میكند، قبول دارند، بنیانگزاران سازمان و ایدئولوژی تروریستی/مسلحانه این سازمان را دربست قبول دارند. خودشان را همچنان قهرمان و مبارز به حساب میآورند و اشكال را نه در كل و ماهیت این جریان سیاسی/تروریستی كه در عملكرد یك فرد مشخص ـ مثلا مسعود رجوی ـ میبینند. چنین افرادی با این كه كتابهایی هم در رد و نفی سازمان مجاهدین منتشر میكنند، اما اساسا نمیتوانند سابقهی خودشان را به عنوان تروریست در به بن بست كشاندن یك حكومت عرفی كه در راه مدنیت و مدرنیته حركت میكرد، بپذیرند. اینان همچنان با ادبیات دههی چهل و پنجاه خاورمیانهای/استالینیستی حرف میزنند. در جنگ بین امریكا و عراق، از صدام حسین طرفداری میكنند، بنلادن را قهرمان كشورهای اسلامی قلمداد میكنند، سید محمد خاتمی برایشان سمبول مبارزات اصلاح طلبانه است، از فلسطینیزه شدن سیاست خارجی ایران ناراضی نیستند. همچنان از جریانهای تروریستی فلسطینی به عنوان قهرمانان آزادیبخش یاد میكنند. دشمن اصلیشان اسرائیل، صهیونیسم، امپریالیسم و امریكای جهانخوارند. با هر گونه نماد مدرنیته به عنوان هجوم فرهنگی غرب مخالفند و به راحتی وسیلهی دست ارتجاع میشوند و بر علیه سازمان خودشان، با بخش اطلاعاتی/امنیتی حكومت اسلامی همكاری كرده، مجری منویات حكومت اسلامی میشوند و سیاستهای آن را پیش میبرند. این افراد نمونهی بارز اختلاف شكلی و ظاهری بین سید روحالله خمینی و مسعود رجوی هستند؛ یعنی اولا به اصل ولایت فقیه اعتقاد دارند، منتهی بعد از جدا شدن از سازمان مجاهدین میكوشند یك تشكل دیگر در راستای تشكل مجاهدین و به بیان خودشان بدون ایرادهای سازمان مجاهدین برپا كنند. با افرادی كه به ایشان اعتماد میكنند، با همان مكانیسمهای از بالا به پائین، حرفهای، تشكیلاتی و سازمانی برخورد میكنند. ابایی هم از گرفتن امكانات از حكومت اسلامی ندارند. دشمن اصلی اینها شخص مسعود رجوی است و برای این دشمنی شخصی، از هر وسیلهای كه ایشان را به هدفشان برساند ـ دعوای شخصی با شخص مسعود رجوی ـ استفاده میكنند. هدف اینها سازمان دادن یك جریان آلترناتیو در برابر مسعود رجوی است، برای دست یافتن به حكومت و ایجاد حكومتی اسلامی با همان ویژگیهای حكومت اسلامی كه در ایران فعلی حاكم است و چهل سال است اتوپیا و مدینهی فاضلهی سازمان مجاهدین است. اشكال عمده برای این افراد فقط این است كه دورهی این گونه جریانها سپری شده است. اینها اساسا راه بنیانگزاران سازمان را در كلیتش درست و اصولی ارزیابی میكنند و به تروریستهایی امثال رضاییها و كل مجاهدین و تروریستهای چپ و مذهبی دوران شاه احترام ویژهای میگذارند. این طیف در واقع میكوشد خودش را رهرو و پیرو راه همان افراد بنمایاند!!
این افراد در درون مناسبات چند نفرهای هم كه گاه پیرامونشان ایجاد میكنند، همیشه تنش به وجود میآورند، دیگران را سانسور میكنند، تحقیر میكنند، برای رده و مقام با هم درمیافتند، به عنوانها و عملكردهاشان ـ حتا آدمكشیهاشان در درون سازمان ـ افتخار میكنند، و همچنان خودشان را مسئول و فرمانده و معاون و عضو هیئت اجرایی میخوانند. اگر زنی یا كسی را در سازمان داشته باشند كه از آنها جدا شده است، همچنان به مقام آن زن در درون تشكیلات مجاهدین افتخار میكنند. خودشان را صادق و درستكار معرفی میكنند و دعوای اصلیشان یك دعوای شخصی با شخص مسعود رجوی است. جدا شدگانی این چنینی همیشه درِ ورود به جامعهی مدرن و متمدن را بروی خودشان میبندند؛ حتا اگر بیست سال و سی سال باشد كه در غرب زندگی میكنند. این گونه افراد به راحتی به ایران سفر میكنند و همچنان كه حكومت اسلامی نام دانشگاه آریامهر را “دانشگاه مجید شریف واقفی” گذاشته است، اینها هم در اساس با حكومت اسلامی تضاد ویژهای ندارند. در واقع اینها باقیماندههای جریان باصطلاح روشنفكری دوران شاه هستند كه در عملكردی همسو و همزمان و همراه با هم در تدارك حكومت اسلامی دست داشتهاند. با حكومت تروریستیِ اسلامی، حكومت ساقط شدهی صدام حسین و طالبان در افغانستان هم اختلاف عقیدتی ندارند. ایراد آنها به چند فقره عملكرد خطی و یا دعوای شخصی با شخص مسعود رجوی است.
3 ـ دستهی سوم اما گروه ویژهای هستند كه با این كه تعدادشان چندان زیاد نیست، اما با سازمان مجاهدین و نوع تفكر تروریستی/اسلامی/ماركسیستی حاكم بر آن زاویه پیدا كردهاند. این گونه افراد یك دست نیستند و میزان فاصله گرفتنشان از اسلام حكومتی ـ از سازمانها، جریانها و تفكرات تروریستی/اسلامی/استالینیستی و همینطور از رفتارهای ضد انسانی و ضد بشری این گونه جریانهای سیاسی ـ تفاوت میكند. محور جدا شدن این افراد از این جریانهای سیاسی این است كه دیگر اسلام سیاسی، خشونت، عملكردهای تروریستی و… را قبول ندارند. از ادبیات كهنه و قدیمی دههی چهل و پنجاه فاصله گرفتهاند. باز هستند و دین را یك مقولهی كاملا فردی و شخصی ارزیابی میكنند. برای اینها دین وقتی كه از كنج مساجد به خیابانها و عرصههای دعوای قدرت پا میگذارد، بدل به بمب انفجاری میشود و بر علیه حقوق بشر، بر علیه زنان و كودكان، بر علیه دگراندیشان، بر علیه مدرنیته و راه یافتن به كاروان تمدن و تجدد و مدنیت عمل میكند. چنین افرادی تروریسم را در كلیتش محكوم میكنند و با این كه معتقدند همهی مسلمانان تروریست نیستند، ولی شوربختانه میبینند كه تمام تروریستها مسلمان هستند. اینها نه بنیانگزاران سازمان را قبول دارند، نه تروریستهایی را كه زندگی مردم و مبارزات قانونی مردم را در دوران شاه به بن بست كشاندهاند، قهرمان و صادق ارزیابی میكنند، نه همكاریها و همراهیهای سازمان مجاهدین در طول جنگ عراق بر علیه ملت ایران را “مبارزه” ارزیابی میكنند. به باور اینها تروریستهای انتحاریای كه در اوایل انقلاب برای به قدرت رساندن مسعود رجوی، امام جمعهها و خیلی دیگر از آخوندها و غیر آخوندها را كشتند، با محمد عطا و تروریستهایی كه این روزها دنیا را به آتش كشیدهاند، تفاوتی ندارند. برای اینها ترور و تروریسم بد و خوب ندارد. هر كس كه زندگی مردم را به بنبست بكشد و بكشاند، مثل مجاهدین و فدائیان و فدائیان اسلام و حزب توده و تمام جریانهای وابسته و جیرهخوار شوروی مرحوم و لیبی و عراق و سوریه، ضد منافع عالیهی ملت ایران عمل كردهاند. اینها همگیشان تجزیهطلب، وابسته، مزدور و تروریست هستند.
23 اكتبر 2004 میلادی
ابراهیم یكی از دوستانی است كه ایدههای جالبی دارد. هروقت با او حرف میزنم، انگار دریچهی تازهای به روم باز میشود. آخرِ هفتهی پیش براش پیام گذاشتم و وسط هفته تلفن كرد و ساعتی گپ زدیم. میگفت: چرا فكر نمیكنی داستان “هخا” یك “تست” است كه همان “مخازن اندیشه” به قول تو انجام دادهاند، تا ببینند این ملت آمادگی دارد دنبال یك جریان تازه راه بیافتد، یا نه؟ میگفت: “تست هخا” در واقع اندازه گرفتن میزان نارضایتی مردم از وضع موجود است؟! نمیدانم؟ من فقط این را فهمیدم كه این ملت رمال پرست دنبال هر جانوری راه میافتد، بدون این كه لحظهای فكر كند. نه حافظهی تاریخی دارد و نه به خودش زحمتِ كند و كاو در كلهاش را میدهد. عینهو بز احوش سرش را میاندازد پائین و دنبال هر رمالی راه میافتد؛ داستان خمینی و خاتمی نمونههای برجستهی این داوری است. هنوز هم منتظر امام زمان است. بنشیند تا براش بسازند كه تا حالا ساختهاند!
میگفت: كاوهی آهنگر 18 تا پسر داشت كه 17 تای آنها را ضحاك ماردوش خورده بود و كاوه تكان نخورده بود. آخری را كه خواستند، صداش درآمد. این ملت هم تا همهچیزش را از دست ندهد، راه نمیافتد. پرسیدم پس چطور دورهی شاه خیلی چیزها داشت و راه افتاد؟ گفت: برای این كه شاه جنایتكار نبود. دست كم اینقدر نبود كه این حاكمان اسلامی هستند. جالب است.
با بابا هم حرف زدم. حالش خوب نبود. قلبش درد میكند. میگفت: جای خودم و مادرت را همینجا خریدهام. مبلغی هم به برادرت دادهام برای خرج كفن و دفنمان.
29 اكتبر 2004 میلادی
امروز خبردار شدم كه رهبر تروریستهای فلسطین یاسر عرفات قرار است به درك واصل شود. هرچقدر این جانوران كم شوند، برای صلح خاورمیانه بهتر است.
شاید كتابی بنویسم و اسمش را بگذارم: “هتل عمو مسعود” چیزی شبیه به “خانهی دایی یوسفٍ” فتحالله اتابك زاده كه در مورد جریان اكثریت نوشته است. دست چپم بدجوری باد كرده است. با سختی چیزهایی را كه خریده بودم، تا این آپارتمان زیر شیروانی بالا آوردم. به جهنم!!
30 اكتبر 2004 میلادی
30 و31 اكتبر نمایش سراسری اتحاد جمهوریخواهان در كلن برگزار شد. برای نخستین همآیش اینها یادداشتی نوشته بودم. بد نیست.
«نخستین همایش سراسری اتحاد جمهوری خواهان كه از روز 8 ژانویه 2004 دردانشگاه برلین تشكیل شده بود، در 10 ژانویه به كار خود پایان داد. شورای 50 نفرهای در آن انتخاب شد و جالب این كه كسی به نام فرخ نگهدار رهبر دائمی سازمان فدائیان اكثریت از اعضای اصلی شورای 9 نفرهی این جریان معرفی شد. این كه چرا من و بسیاری از افرادی نظیر من، ُدم این جماعت را به بخشی از حكومت اسلامی حاكم بر ایران منتسب میدانیم، بر كسی پوشیده نیست، با این همه برای یادآوری و گریز از كوتاهی حافظهی تاریخی هموطنانمان شمهای از پیشینهی تاریخی این فرد را در این متن میآورم. شاید در بخش دیگری به پیشینهی دیگرانِ این جماعت حامی حكومت اسلامی نیز پرداختم.
یكی از كسانی كه تعزیه گردان این تعزیهی كمدی بود، فردی است به نام فرخ نگهدار كه به گفتهی علی میرفطروس همچنان در پی “نگهدار”ی از حكومت اسلامی سر و جانش را قربان بخش اصلاح طلب حكومت اسلامی میكند؛ به ویژه كه این روزها دوباره تعزیهی عاشورای مظلومیت بخش اصلاح طلبان در برابر شورای نگهبان و نظارت استصوابی راه افتاده است و دارد برای دستكاری در حافظهی تاریخی ما ملت ایران پیگیر و جدی كار میكند.
میگویند قورباغهها حافظهی تاریخی بسیار ضعیفی دارند. اگر دو قورباغه را در كنار یكدیگر بگذاریم، هر سه ثانیه به سه ثانیه دوباره با هم آشنا میشوند؛ چون درازای حافظهی تاریخیشان تنها سه ثانیه است. و بدبختانه ما نیز ملتی هستیم كه حافظهی تاریخیمان چندان با حافظهی قورباغهها تفاوت ندارد. اگر بر اساس تئوریهای آموزشی داروین در خانههای تیمی جریانهای سیاسی تروریست مسلحانهی دوران پادشاهی پهلوی دوم، قورباغه زمانی كه از آب بیرون آمد، نوك پیكان تكامل خوانده میشد، سالهاست كه دانش امروزین از آن تئوریهای مد روز آن دوران فاصله گرفته است. امروز دیگر كسی قورباغه را تنها به صرف بیرون آمدن از آب نوك پیكان تكامل ارزیابی نمیكند. این دانشهای سوخته و كپی برداری شده از روی تئوریهای ماركسیستی دانشمندان شوروی آن سالها، سالهاست به موزههای علوم پیوسته است. حاملان این تئوریها هم به موزهها پیوستهاند؛ هرچند بكوشند در همان موزههای تاریخیشان تكانی به ماتحتشان بدهند؛ ماتحتهایی كه بسیار شبیه به ماتحت خاله غازهی داستان زیبای آهو و پرندههای نیما یوشیج است:
«خاله غازه آنقدر خورده بود و خوابیده بود كه نمیتوانست بالهایش را تكان بدهد!» و البته جالب این كه آهو و پرندگان این داستان سالها به دنبال رهبری همین خاله غازه حنجرههاشان را پاره كرده بودند: «من بوی آب را میشنوم. خاری كه خوردم نمور بود.»
به هرحال برای كمی مته كاری در حافظه تاریخی ایرانیان و برای اینكه این جماعت “نگهدار” حكومت اسلامی در این خیالات نباشند كه ما را نیز شبیه به قورباغه ارزیابی فرمایند، بخش كوتاهی از كتاب “خانهی دائی یوسف” را در رابطه با شخص فرخ نگهدار یكی از رهبران جریان تروریستی فدائیان خلق و رهبر بخش اكثریت این جریان و همكار و همراه حزب منحلهی توده و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در اینجا میآورم كه هم خواندنی است و هم اندیشیدنی.
«وقتی شرایط مبارزه برای تودهای و فرقه چیها در آذربایجان سخت میشد، سراغ دایی یوسف را میگرفتند. دایی یوسف در واقع اسم مستعار كشور شوروی و رهبرش استالین بود كه حلال همهی مشكلات به حساب میآمد و دارو و درمان تمام دردها را برای همهی خلق های جهان با خود داشت.»
اتابك فتحالله زاده، كتاب خانهی دایی یوسفاش را كه گفتاری در مورد مهاجرت فدائیان اكثریت به شوروی مرحوم است، با پاراگراف پیشین آغاز كرده است. او كه فرقهی دموكرات آذربایجان و حزب توده را منحرف از مشی كمونیستی سازمان فدائیان اكثریت میدانست، در آن سالهای آغازین نضج گرفتن حكومت اسلامی به خود میبالید كه دست كم دیگر كسی در میان این جریان ـ سازمان اكثریت ـ وابسته به شوروی نیست [!] با این همه همو در كتابش تاكید میكند كه با گردش روزگار و سر رسیدن انقلاب و ساده لوحانه افتادن به تور حزب توده و شركت با آن حزب در خط امام و دمیدن در شیپور ضد امپریالیستی [امام جماران] و سرانجام رسیدن به روزگار تلخ شكست و تعقیب و دربدری، به همین سرنوشت حزب توده و فرقه دموكرات تن در دادند. دیگر ایام هارت و پورت پایان یافته و نوبت خودشان رسیده بود و دایی یوسف به ایشان چشمك میزد.
فرخ نگهدار كه در دوران پیش از افتضاح تاریخی سال 57 یك تروریست تمام عیار بوده است و در تمام سالهای نضج گرفتن حكومت اسلامی در شیپور ضد امپریالیستی امام جماران دمیده است و حمایتهای مهوعی از حكومت اسلامی كرده است، این روزها همچنان فعال و در تدارك است تا ماموریت محولهاش را بر علیه منافع عالیهی ملت ایران تداوم بخشد.
نویسندهی كتاب خانه دایی یوسف از قول یكی از كارمندان كشت و صنعت مغان مینویسد: «ما گلوی خودمان را برای جمهوری اسلامی پاره كردیم، حال برای زنده ماندن از دست همینها باید خود را مخفی كنیم.»
و جالب این كه نویسنده كه توسط عمال همین حكومت اسلامی دستگیر شده است، وقتی به اطلاع بازجو میرساند كه اقلیتی نیست، همراه با عذرخواهی غلیظی از سوی بازجوی عزیزش، با ماشین سپاه و با تمام كتابهایش جلو خانهاش پیادهاش میكنند؛ همو كه شب پیش از آن چند بار اعدام مصنوعی شده بوده است. جالب این كه یك میزبان همین عضو فعال سازمان اكثریت از نویسنده میپرسد: «آخر برایم شرح بده، حال كه اینطور تحت تعقیب و پیگرد هستی، چگونه میخواهی برای شكوفایی جمهوری اسلامی تلاش بكنی؟ (خانهی دائی یوسف، فتحالله اتابك زاده، ص 12)
جالب این كه فرخ نگهدار در همین دوران فرار به كشور شوروی مرحوم، در مطلبی مینویسد: «اگر دیروز وحدت حزب توده و سازمان اكثریت امر مهمی بود، امروز به امر فوری تبدیل شده است.» اما به قول فتحالله اتابك زاده فرخ نگهدار نمیدانست كه سیستم شوروی از چه قماشی است [همچنان كه او هنوز هم نمیداند سیستم حكومت اسلامی كه كپی برداری شده از روی ك.گ.ب. شوروی مرحوم است، از چه قماشی است] شوروی از مردهی حزب توده نیز كه به مرور غلام خانه زادش شده است، هرگز دست برنخواهد داشت. سالهای سال امتحان لازم است تا دولت شوروی سازمان اكثریت را باور كند. چنانكه فرخ نگهدار و همفكرانشان برای كسب اعتماد شوروی تا فروپاشی آن، هر چه سرمایه در چنته داشتند به پای آن ریختند اما جز از دست دادن آبرو و حیثیت چیزی نصیب سازمان اكثریت نشد.» (همانجا، ص 28)
جالب این كه «شناخت رهبری سازمان اكثریت از واقعیتهای دهشتناك جامعهی شوروی هیچ فرق اساسی با هوداران این سازمان نداشت. تنها فرقشان این بود كه امثال فرخ نگهدار یعنی رهبری سازمان اكثریت بر اساس آنچه در كتابها خوانده بودند، اعتقادشان به شوروی و این كه این كشور و نظام آن تنها راه رهایی خلقهای جهان است، مكتبیتر و ایمانیتر بود.» تنها یك مورد از هوادار فریبی و خود شیفتگی رهبری این جریان كافی است تا عمق مردم فریبی و شعار سازی این جریان را به وضوح نشان دهد:
«حدود پس از یك سال فرخ نگهدار از تاشكند عازم مسكو میشود. او در مسكو مشتی از مدالهای بدلی شوروی را خریده و به عنوان هدیه به كمیتهی مركزی به آدرس مجید به تاشكند میفرستد. مدالهای بدلی را معمولا توریستهای خارجی و نوجوانان از كیوسكها میخریدند. در تاشكند مجید اعضای هیئت سیاسی و كمیته مركزی را به صف ردیف میكند و بدون اینكه اطلاعی از عنوان مدالها داشته باشد، مدالهای درشت را به سینهی اعضای هیئت سیاسی و مدالهای كوچكتر را به سینهی اعضای كمیتهی مركزی و آخر سر هم مدال درشتی به سینهی خود نصب میكند.» (همانجا ص 29)
ادامه دارد