top of page

یادداشتهای دیمی: 26 نوامبر 2007 میلادی

 

 

 

چند شب پیش خواب دیدم از پله هایی بالا میروم. پله ها متحرک بودند و پیچهایی داشت که میشد بازشان کرد. پنج تا مرد کنار هم نشسته بودند و با همدستی هم پیچهای محور پله ها را شل کردند که من بیافتم. نیفتادم، ولی پله ها لق میخوردند. آمدم پائین که بزنمشان، ولی چون جوان و خوشگل بودند، دلم نیامد. دستم را بلند کردم و یواش تو گوششان زدم. بعد یکی یکی غیب شدند.

 

این خوابهای لعنتی بعضی وقتها واقعا آدم را کلافه میکنند. پریشب هم خواب دیدم که با یک پیراهن تابستانی، پای برهنه دارم در خیابانی راه میروم. جوانکی که 15 سال هم نداشت، سعی میکرد با من قدم بردارد. هرچه کردم جلوتر بیفتم یا عقب تر بمانم، نشد. چاقویی دستش بود، چاقویی جیبی تیز و دو لبه. تازه دو تا جوان دیگر را هم تو راه کاشته بود. سومی وقتی مرا دید، نگران شد که چرا زنده ام! چاقو را از دستش گرفتم و گفتم: «این دفعه ولم کنید، باشه برای دفعه ی بعد! او.کی؟» بعد به خانه آمدم. مرد تاسی که شباهتش را با یکی از علمای قوم مثلا «ادبیات و اپوزیسیون» هنوز در ذهن دارم، گفت: «باید میکشتنت. چرا نکشتنت؟» و با تاسف سرش را تکان داد. سرم را گذاشتم روی شانه ی مامان و... بیدار شدم. وقتی بیدار شدم دستم همانطور که چاقو را در دست داشتم، قفل بود.

 

چند شب پیش این عیال مربوطه پرسید: «خب، امروز که با دوست برزیلی ات رفتی گردش، خوش گذشت؟» گفتم: «آره باهم رفتیم قبرستان آلمانیها. خیلی قشنگ است.» گفت: «تو که گفتی بعد از مردنت بسوزوننت!» گفتم: «نظرم عوض شد. من که مردم، منو همینجا خاک کنین. بعد تو، بعد از من زن میگیری و بچه دار میشی و بعد تو...» بعد محکم زدم تو شکمش و گفتم: «غلط کردی بعد از من زن بگیری!» طفلک هم دردش گرفته بود و هم از خنده داشت میمیرد. نمیدانست چه کار کند!

 

18 نوامبر سالگرد ازدواجم بود با این «مرد خارجی». کلی خوش به حالم شد برای کادوهایی که گرفتم. ساعت 5 صبح بیدار شی، بعد ببینی یک دسته گل خیلی قشنگ با دو تا بسته ی کادویی انتظارت را میکشند با یادداشتی که روی آن نوشته است: «سلام گنج من، از صمیم قلب ازت ممنونم. و ممنونم برای این سالهای خوب.» و بعد به فارسی: «من دستت تریم.» طفلک میخواست بنویسد: «من دوستت دارم.» این اولین جمله ی فارسی ای بود که یازده سال پیش یادش دادم. همین روزها بارها با شوخی میگفت: «دوست داری بازم زن من بمونی؟» یک تقاضای ازدواج دوباره برای چند سال دیگر...

 

جایی چیزی در باره ی رضا شاه خواندم و کیف کردم. نوشته بود:

 

در سال 1912 یعنی 5 سال پیش از انقلاب کمونیستی در روسیه و 13 سال پیش از به سلطنت رسیدن رضا شاه، سیاست انگلستان دور نگه دانشتن دست روسها از ایران بود. در ماه اوت 1939 قرارداد عدم تجاوز بین روسیه و آلمان هیتلری به امضا رسید و همه امیدهای فرانسویان و انگلیسیها را – که برای وارد کردن روسیه به صف متحد خود میکوشیدند – بر باد داد و فقط در 22 ژوئن 1941 [اول تیرماه 1320] بود که هیتلر این قرارداد را یکطرفه زیر پا گذاشت و به روسیه حمله کرد. قهرا انگلستان در مقام کمک به روسیه برآمد و چون متفقین وجود رضا شاه را درهرصورت مزاحم خود میدانستند، دو ماه بعد یعنی در شهریور ماه 1320 به ایران حمله کردند و راه آهن ایران را مثل همه ی مملکت مورد استفاده قرار دادند. بنابراین این اظهار نظر که راه آهن سرتاسری ایران که سالها پیش از جنگ جهانی دوم ساخته شده، بنا به خواست دولت انگلستان بوده، یک هذیان گویی مالیخولیایی و ابلهانه بیشتر نیست. سید حسن تقی زاده، از رجال صدر مشروطه که تا پایان عمرش نقش فعالی در سیاست ایران داشت، میگفت: آنچه رضا شاه به وجود آورد و از جمله راه آهن، جزء آرزوهای ترقی خواهان ایران بود. او میگفت: شما نمیدانید مملکتی که حتی بانک ملی اش در اختیار بیگانگان باشد، چه وضعی دارد!؟" او شخصا به رضا شاه علاقه ای نداشت، زیرا رضا شاه سالها او را از قدرت دور کرده بود، اما آنقدر انصاف داشت که خدمات رضا شاه را بستاید.

 

مشکلات رضا شاه یکی/دوتا نبود. بجز عدم امنیت و هرکی هرکی بودن مملکت و هزاران گرفتاری داخلی دیگر، موضوع اصلی نبودن ارز خارجی بود. علی اکبر خسرو شاهی از بازرگانان معروف و خوشنام بازار آن دوران میگفت: در اوایل به قدرت رسیدن رضا شاه من جوان بودم و تازه تحصیلاتم را تمام کرده و وارد تجارتخانه برادر بزرگم ابراهیم خسروشاهی که سمت پدری مرا داشت، شدم. امضای چکهای بانکی در این تجارتخانه به من واگزار شد. برادرم هرشب میگفت چک بکش و حال آن که من میدانستم پولی در بانک نداریم. هرچه به برادرم تذکر میدادم، گوشش بدهکار نبود و با لبخندی میگفت: تو چک بکش، کاری به این کارها نداشته باش! من از ترس تعقیب جهت کشیدن چک بی محل به گریه افتادم. برادرم که گریه ام دید، مرا کناری کشید و گفت: اگر قول بدهی صدایت جایی در نیاید، راز این کار را به تو میگویم. او گفت: بانک ملی ارز خارجی در اختیار ندارد و با بعضی از تجار مورد اعتمادش از جمله ما قرار گذاشته است که ما چکهایی در وجه بانک شاهی – بانک انگلیسیها – برای خرید ارز بکشیم. بعد ما این ارزها را به بانک ملی منتقل کنیم و تومانی ده شاهی کمیسیون بگیریم!! دکتر سجادی آخرین رئیس مجلس سنای ایران، رئیس کلوب شاهنشاهی بود. این کلوب به وسیله هیئت مدیره ای که پس از درگذشت دکتر متین دفتری... اداره میشد.

 

سجادی از موسسین نخستین این کلوب بود که به ابتکار غلامحسین ابتهاج شهردار معروف تهران تشکیل شد. دکتر سجادی در هنگام تاسیس کلوب، دادستان تهران بود. او میگفت: وقتی ابتهاج پیشنهاد تاسیس این کلوب را کرد، برای کسب اجازه به مرحوم داور که آن زمان وزیر دادگستری بود، مراجعه کردم. آن مرحوم ضمن تشویق ما گفت: اگر کلوپ شما بتواند سالیانه 100 دلار – به رقم 100 دلار توجه شود – ارز خارجی وارد کشور کند، بزرگترین خدمت را به مملکت کرده اید!

 

رضا شاه در چنین شرایطی و بدون هیچگونه قرض خارجی این همه تاسیسات را به وجود آورد و با کمال دقت و صرفه جویی و احتیاط برای تامین مخارج راه آهن دهشاهی – نیم ریال – به قیمت هر کیلو قند و شکر افزود. رضا شاه با بزرگترین عامل انگلستان یعنی آخوندها درافتاد. و به تدریج دست آنها را از گریبان مردم بینوای ایران کوتاه کرد و کارشان را به عبادت در مساجد محدود کرد. آخوندها در این دوران حق دخالت در امور کشوری را نداشتند. ضمنا امور قضایی و مکتبداری را هم از آخوندها گرفت. به عبارت دیگر دست آنها را از این که همچنان مانع پیشرفت کشور شوند، قطع کرد. انگلستان از این بابت خیلی از دست رضا شاه ناراضی بودند. ولی پس از شهریور 1320 بار دیگر آخوندها به کمک انگلستان جان تازه ای گرفتند و در مقام به دست آوردن قدرتی که در دوران قاجارها داشتند، برآمدند.

 

رضا شاه نه تنها عامل و حتی تحت نفوذ انگلستان نبود، بلکه میکوشید تا میتواند از نفوذ انگلستان در امور کشور بکاهد. مثلا او محصلین را به جای انگلستان به کشور فرانسه میفرستاد. رضا شاه معلمین فرانسوی برای مدارس نظام و دیگر مدارس استخدام کرد. البته به تدریج خود ایرانیها جای فرانسویان را گرفتند. تمام تجارت خارجی ایران با کشور آلمان و گاه با دیگر کشورهای اروپایی بود. در این دوران همه تفنگهای ارتش ایران از کارخانه برنو و ساخت کشور چکسلواکی بود. رضا شاه برخلاف رسم کشورهای خاورمیانه که ولیعهد و شاهزادگانشان را برای تحصیل به انگلستان میفرستادند و بالنتیجه خواه ناخواه تحت تاثیر و نفوذ انگلیسیها بار میآمدند – تمام تحصیلات حسین پادشاه سابق اردن در کشور انگلستان بود – محمد رضا ولیعهد خود را برای تحصیل به کشور بیطرف سوئیس فرستاد. دکتر متین دفتری که تا پیش از شهریور ماه 1320 نخست وزیر ایران بود، میگفت: امیر خسروی وزیر دارایی حسابهایی کرده بود و میگفت شرکت نفت 10 میلیون پوند به دولت ایران بدهکار است و رضا شاه به من ماموریت داد که این مبلغ را از انگلستان مطالبه کنم. من برای طرح موضوع سر ریدر بولارد سفیر انگلستان را خواستم و موضوع را مطرح کردم. سفیر انگلستان بعد از چند روز به دیدنم آمد و گفت: آقای امیر خسروی اشتباه کرده و ما بدهکاری نداریم که البته من جریان را به رضا شاه گزارش دادم. رضا شاه گفت باو بگو که: اگر این پول را ندهید، ما لشکر خوزستان را از آن محل برمیداریم. برای امنیت کمی عرب که احتیاج به یک لشکر نیست. با این ترتیب لوله های نفت را هم نمیتوانیم تضمین کنیم... وقتی جریان را به سفیر انگلستان گفتم، با اوقات تلخی از دفترم خارج شد و بعد از دو/سه روز آمد و یک چک ده میلیون پوندی آورد و گفت که: دولت ایران شانتاژ میکند و پول زور از ما میگیرد، ولی بدانید که ما این موضوع را فراموش نمیکنیم.

 

این که میگویند رضا شاه به آلمانها علاقمند بود و به این جهت متفقین وجود او را هنگام جنگ برای خود خطرناک میدانستند، به این صورت صحیح است که همه ایرانیها جز عده معدودی که مامور و وابسته به سفارت انگلستان بودند، از زورگویی انگلستان و غارت منابع ملی ایران طی سالیان دراز به جان آمده بودند و همیشه در جستجو و حتا آرزوی یک نیروی سوم بودند که ایران بتواند به اتکای آن گریبانش را از دست این دو امپراتوری خلاص کند.قطعا رضا شاه هم که یک میهن پرست واقعی بود، مثل اکثریت مطلق ایرانیها به آلمانها حسن نظر داشت و تقریبا تجارت ایران به انحصار آلمانها درآمده بود.

 

زیرا آلمانها تمام اجناس صادراتی ایران را که از لحاظ شرایط بین المللی هم ناموغوب بودند، میخریدند. تمام 30 کارخانه ای که در ایران و در زمان رضا شاه در ایران مستقر شد، آلمانی بودند که در برابر اجناس ایرانی و تقریبا بدون پرداخت ارز خارجی دایر شدند. در هر حال خدمات و اثر وجودی رضا شاه در ایران واقعا انقلابی عمیق و همه جانبه در زندگی مردم ایجاد کرد. میتوان گفت که رضا شاه بدون مبالغه بنیانگزار ایران نوین است. در مورد غرور ملی رضا شاه، متین دفتری میگفت: یک روز سر ریدر بولارد سفیر انگلستان نزد من آمد و مطلبی گفت... من جریان را به رضا شاه حضوری گزارش دادم. رضا شاه همانطور که در سالن قدم میزد، آمد جلو من و با صدای بلند پرسید: اتاق دفتر تو پنجره دارد؟ که البته جواب مثبت دادم. گفت: این مرتبه که آمد از پنجره پرتش کن بیرون و بگو ایران امروز، ایران عهد شاه وزوزکهای قاجار نیست و شما حق دخالت در امور ایران را ندارید. میگفت: :رفتار رضا شاه با همه بیگانگان که میخواستند پا را از حد خودشان فراتر بگذارند، همین طور بود.

 

رضا شاه تمام شئون زندگی اجتماعی و حتی شخصی و خصوصی ایران و ایرانیان را تغییر داد و از زندگی قرون وسطایی به زندگی قرن بیستمی تبدیل کرد. از کارهای جزیی تا اساسی مثلا شستن دندان و مسواک و خمیردندان اصلا در ایران شناخته شده نبود. حمام که واقعا در حکم لجنزار متعفن بود، به صورت دوش درآمد. طبیب و دارو اصلا جز برای عده ای معدود و خود شاه قاجار وجود نداشت. مردم بینوا به دعانویسان و جن گیران و شیادان دیگر از این قبیل پناه میبردند. برق را رضا شاه به ایران آورد. قبل از او فقط در تهران در بعضی کوچه ها – خیابانی اصلا وجود نداشت – چراغهای گازی نصب کرده بودند و همه شهرهای ایران شبها در خاموشی مطلق فرو میرفتند. کسانی که وسیله داشتند، از جمله آخوندها یک نفر نوکر استخدام میکردند که کارش کشیدن فانوس جلو راه آخوند بود. ولی مهم ترین خدمت رضا شاه به ایران و ایرانی ایجاد امنیت در مملکت بود که بدون آن هیچ اقدامی در هیچ کشوری مقدور نیست. پیش از رضا شاه اصلا در کشور امنیتی وجود نداشت. واقعا قانون جنگل حاکم بود و هر کس که دستش میرسید، مردم را میچاپید. در سراسر کشور علاوه بر آخوندها که با ظلم و جور و غصب اموال دیگران و دخالت در همه امور دمار از روزگار همه درآورده بودند، در هر قسمت روسای ایلات و عشایر حاکم مطلق بودند. و چون راه عبور دیگری وجود نداشت، مردم مجبور بودند از راههایی که از کوهستان میگذشت، با الاغ و قاطر و اسب سفر کنند، یا کالاهای تجارتیشان را حمل کنند. در منطقه نفوذ هر ایل چند گردنه وجود داشت که به وسیله نوکران خان اداره میشد که اموال مردم را به غصب میبردند. البته اگر کسی کوچکترین مقاومتی میکرد، در جا کشته میشد. از عواید اصلی این «سر گردنه گیری» دو قسمت به خان تعلق داشت و یک سوم هم به خود سر گردنه بگیر. این «حق» سر گردنه بگیر از حقوق مسلم و شناخته شده بود. مثلا در بین بختیاریها هر «خانواده» از خوانین 6 گردنه در اختیار داشتند که پس از مردن خان بین وارثانش تقسیم میشد. این گردنه زدن در نقاطی معمول بود که هنوز به «دولت مرکزی» قائل بودند، منتهی گوش به حرف دولت نمیدادند. تماما نقاطی بود که اصلا و عملا از کشور جدا شده بود و به دست دزدان و اشرار و طبق روش خودشان اداره میشد. مثلا خوانین لرستان اصلا به دولت مرکزی اعتنایی نداشتند. شیخ خزعل در خوزستان تقریبا حکومتی مستقل تشکیل داده بود. خلاصه امنیت در کشور به وضعی درآمده بود که اگر کسی میخواست به خوزستان برود، ناگزیر بود از راه کرمانشاه و قصر شیرین خود را به خاک کشور عراق برساند و از آنجا از طریق بصره به خوزستان برود. راه مشهد در دست ترکمانان بود که هم اموال مردم را غارت میکردند و هم زن و بچه ی مسافرین را به اسارت میبردند. مسافرت به مشهد فقط ار طریق دریای مازندران امکان داشت. مسافران با کشتیهای روسی خود را به خاک روسیه میرساندند و از آنجا به مشهد میرفتند. انچه گفته شد شمه ای از وضع راههای کشور در نقاط نسبتا دور از پایتخت بود. ناامنی به جایی رسیده بود که نایب حسین کاشی فراش باشی فرمانداری کاشان که دیده بود مملکت هرج و مرج است، با پسرش ماشاالله خان عده ای را دور خود جمع کرده و تا پشت دروازه تهران و اصفهان به دزدی و شرارت مشغول بودند. چند مرتبه هم دولت اردوکشی کرد، ولی بی نتیجه. بالاخره دولت در مقام «آشتی» با نایب حسین برآمد و به او و پسرش القاب «سردار جنگ» و «سالار جنگ» داد و آنها را به عنوان «قره سوران» تعیین و حقوقی هم برایشان تعیین کرد. در واقع نایب حسین هم راهزنی میکرد و هم از دولت حقوق میگرفت. بالاخره هم در دولت وثوق الدوله به آنها تامین دادند. بعد دستگیرشان کردند و به دارشان آویختند.

 

ارتش اصولا وجود خارجی نداشت. مالکین سربازانی به تناسب ملک خود اجیر میکردند، و به سربازی میفرستادند، ولی همان حقوق ناچیزی که از مالکین میگرفتند، به سربازان داده نمیشد. سربازان ارتش به کارهای مختلف از جمله قصابی و عملگی و... میپرداختند. حتی اگر دستشان میرسید از راهزنی و دزدی هم دریغ نداشتند. روسها در شمال قزاقخانه را اداره میکردند و انگلیسها در جنوب «پلیس جنوب» را داشتند. خلاصه این که در سرزمینی بنام ایران «قانون جنگل» به تمام معنای کلمه حکمفرما بود...

 

 

 

ادامه دارد

 

 

 

bottom of page