top of page

یادداشتهای دیمی: 14 سپتامبر 2007 میلادی

 

 

 

آری من در قرن بی حوصلگی خدا متولد شده ام

آریانه یاوری

 

 

از دیشب یک اسباب بازی تازه پیدا کرده ام. وب مستر ناز و مامانی ام پریشب خبرم کرد که برای سایتم «شمارش گر» گذاشته است. پریشب دیروقت بود و حوصله نداشتم ببینم، تا همین دیشب که دیدم حدود 36 ساعت بعد از وصل «شمارش گر» بیش از 450 نفر «میهمان» داشته ام. کلی خندیدم. میهمانانی از آنگلولا، تایلند، امارات عربی، مصر، اردن، لهستان و خیلی جاهای دیگر که دیگر یادم هم نیست.

 

حالا این خدا چرا حالا بیحوصله شده است؟ یعنی همین حالا که من حوصله دارم و حالم خوب است و کبکم خروس میخواند، بیحوصله شده است؟ اصلا اگر این تروریستهای بدجنس سبیل شاه نازنین را زخمی نکرده بودند و او سبیلی میداشت که میشد روش نقاره زد، همین حالا بساطم را برمیداشتم و میرفتم تا رو سبیلش نقاره بزنم. خاک بر سر این تروریستها که مرا از سبیل شاه برای نقاره زدن محروم کردند. شاه را هم از این که بتواند گاه سبیلی مثلا مدل جیمز دین داشته باشد، محروم کردند. هروقت به تروریستها فکر میکنم نوشته ی این حاج علی اصغر بیمزه یادم میآید که به نظرش تروریسم دو جور است، تروریسم خوب و تروریسم بد و من میگویم خاک برسرت احمق جان، مگر آدمکشی و مردم بیگناه را بیخبر از همه جا یکباره از زندگی محروم کردن، یا همه ی عمر ناکارشان کردن خوب و بد دارد؟! حاجی معتقد است که تروریستهای خوب قهرمانند و تروریستهای بد آدمکش، و من خیال میکنم این پیری در آرزوهای جوانی اش، لابد خودش را قهرمان و تروریست تصور میکرده است و از این که من و امثال من همه ی تروریستها را از دم آدمکش میبینیم، کلی «شیکار» است. اصلا مهم نیست.

 

اگر دوران آن شاه نازنین بی سبیل، تروریسم و مردم را کشتن قهرمانی بود، حالا دیگر دست همه شان – حتا همان خوبهاشان به قول این حاجی تروریست پرور – رو شده است و خود حاجی هم در ناف اروپای مرکزی ممکن است هر لحظه جان نازنینش فدای خریت تروریستها شود. به این میگویند مار در آستین شعار پروراندن و غول را از تو شیشه درآوردن و به جان همه و حتا خود احمقشان انداختن.

 

دیگر این که چرا این دخترک «آریانه» خیال میکند «در عصر بیحوصلگی خدا به دنیا آمده است؟» حالا مثلا اگر این خدای بی نمک حوصله داشت، چه تاجی به سر آدم و عالم میزد؟ خدایی که دلش برای این همه انسان گرسنه نمیسوزد و حوصله اش نمیآید که کمی گردن بکشد و ببیند در این کره ی خاکی دست پختش چه قدر مردم را دچار جنگ و مرگ و سیل و طوفان کرده است، همان بهتر که حوصله نداشته باشد و برود کپه ی مرگش را بگذارد و ما را از شر خودش و جانشینانش خلاص کند. اصلا اگر این خدا واقعا آدم بود، به جای این که مواظب بند تنبان مردم باشد و برای فلان مردم کنتور بگذارد که کجا و با چند نفر بند را آب داده اند، نگاهی به این همه زن و دختری میانداخت که «اسلامیون» مثل دوران برده داری از این کشور به آن کشور و مخصوصا به کشورهای عرب خیز صادر میکنند، و میرفت به جای بیحوصلگی، نوک تاجران سکس اسلامی و غیر اسلامی را قیچی میکرد. این چه جور خدایی است که دلش برای هیچ مرگ و طوفان و جنگی به درد نمیآید، اما وقتی زنی مردی را دوست میدارد، سگهای هارش را با سنگ به جان نازنین آن زن بخت برگشته میاندازد که چرا به جای شوهر پیر و از کار افتاده اش، مثلا گوشه ی چشمی به بقال سرکوچه اش داشته است؟! من خوشحالم که دیگر «بنده»ی این خدای بی نمک نیستم، چون اصلا با بندگی و بنده پروری و نوکری مخالفم. نه بنده ی کسی ام، نه چاکر و مخلص و کوچیک و چمن و ارادتمند کسی. از این فرهنگ مزخرف ایرانی/اسلامی هم که یا «شهید پرور» است و یا «مجاهد پرور» بیزارم و به قول دوستی، بیشتر آن را «جاکش پرور» میدانم و برای همین هم عطای این خدای ننر و بیحوصله را به لقایش بخشیده ام و اصلا هم با این رئیس جمهوری یخ نیم وجبی موافق نیستم که میخواهد «فرهنگ نوکری» را بیشتر از اینها ترویج و تبلیغ کند. ای خاک بر سر هر چی نوکر و رعیت و بدبخت است، مخصوصا آنهایی که سفت و سخت از نوکری و بندگی و چاکریشان حفاظت میکنند.

 

دیگر این که برخلاف نظر آن رفیق پاریسی نه «رسالتی» برای خودم قائلم و نه مسئولیتی. هرچه مینویسم، عشقی است و هیچ دلم نمیخواهد کسی یا کسانی برام خط کش بگذارند که این جوری بنویس و آن جوری ننویس و یا مثلا با بعضیها تسویه حساب نکن و از این حرفها.

 

اگر من در تمام دنیا همان سیروس، آن «خویش» نازنینم را به عنوان پشتیبان داشته باشم، رو سبیل همان شاه مرحوم نقاره میزنم. نه حزب دارم و نه کمیته. نه به کسی بدهکارم و نه قول داده ام که ادبیات و فرهنگ را از بن بست نجات دهم. مینویسم، چون نمیتوانم ننویسم. همین. در واقع نوشتن برام نوعی روانکاوی است و بعد از نوشتن احساس آرامش میکنم و از همینش خوشحالم. حوصله هم ندارم کارهای گنده گنده بکنم و حرفهای گنده گنده بزنم. ادعایی ندارم. هیچ ادعایی و همین برام کافی است. فقط دلم میخواهد «نخود آشی» را گوشمالی بدهم و بهش بفهمانم که: «مرد حسابی، تو چیکار داری که بابام کیه و شوهرم کیه؟ ببین خودم کی ام؟» ولی مگر میفهمد؟ در چشم این نخود آش سروزوزیان، زن یا به باباش «مشروط» است یا به «عیالش»!!

 

در مورد بابا جونم باید بگویم که همین پارسال اردیبهشت ماه رخت به زیر زمین کشید، بی آنکه 22 سال پایان زندگی اش مرا دیده باشد. بابای ناز و نازنینی که خیلی لب ورچیدنم را دوست داشت و گاه که خسته نبود و حوصله داشت، دوربینش را برمیداشت و دنبالم راه میافتاد که عکسی از لب ورچیدنم بگیرد. اگر هم حوصله نداشتم لبی براش وربچینم، با نوازشی که گاه زیادی پدرانه میشد، اشکم را درمیآورد و عکسش را میگرفت. این عکس که در همین صفحه گذاشته ام، یادگار یکی از همان لب ورچیدنهای احتمالا اجباری برای آن بابای نازنین است. یادش بخیر!

 

در مورد عیال هم باید بگویم کسی که میتواند امسال باشد و سال دیگر نباشد، چه جای «مشروط» بودن دارد؟ تو کله ام دارد داستانی در مورد فنومن «نخود آش» میچرخد و احتمالا همین روزها پا به عرصه ی زندگی میگذارد، البته اگر «تم»های تازه تری پیش نیاید.

 

 

ادامه دارد...

 

bottom of page