top of page

فرکانس ِ بودن (1) - 14 ژوئن تا 6 اوت 2008 میلادی

 

 

 

ده/دوازده سال پیش در نشریه ای طنزهایی مینوشتم زیر عنوان «زبیده بادوم» یا «زبیده بانو» که لقبی بود که بابا جونم به من داده بود، از بس که براش لوس بودم و از بس که خانم بزرگانه رفتار میکردم و از بس که حرفهای گنده گنده میزدم... لابد... همینش یادم مانده است و چیزی بود شبیه به «وبلاگ نویسی»هایی که حالا مد است و قشنگ است و بعضیهاش خیلی قشنگ است و نویسنده هاش همه شان تو مخمصه اند و حسابی گیر کرده اند و نمیدانند و نمیتوانند هرچه میخواهند بنویسند. من هم آن زمان نمیتوانستم در نشریه ای که خودم راهش انداخته بودم، و پنجاه درصد مطالبش را خودم مینوشتم و بقیه اش را هم خودم تهیه میکردم، در ناف اروپای مرکزی و در آخرین سالهای هزاره ی دوم، هر چه میخواهم بنویسم، چون یکی از ابواب جمعی جهنمی «هیئت تحریریه» ی آن نشریه ی کذایی خیلی یخ بود و خیلی احمق بود و خیلی بیسواد بود و اصلا بلد نبود هر را از بر تشخیص دهد و... ... خلاصه چند شماره نوشتم و تعطیلش کردم و عطای آن نشریه ی کذایی را هم به لقای «حضرت بیسوادالدوله» بخشیدم و خرجم را از این مثلا «مدیر مسئول» بیمزه جدا کردم ، تا حالا که شنیدم «یارو» که تا همین تازگیها «وراجی»هایی مرتکب میشد از قضای روزگار – و از خوش شانسی خوانندگانش – دکانش را تعطیل کرده و تمرگیده است در خانه اش به ادامه ی وراجیهای شفاهی و تجارت و سیاحت... و زده است به چاک...

 

و خلاصه دست یک خر گنده ی زبان نفهم از مطبوعات ینگه دنیاییها کوتاه... بهتر   به همین دلیل تصمیم گرفتم در راستای همان «زبیده بادوم» نویسیها در وب سایتم گاه که حوصله دارم... به سبک همان دوران وبلاگ نویسیهایی را مرتکب شوم... تا ببینم چه از آب درخواهد آمد...

 

25 ژوئن 2008 میلادی

گاه که ای میلی برات میرسد که در آن نوشته اند تیکه ای و خوشگلی و دل خیلیها برات کباب است و فلان کسک که لابد پس از صد بار ترمیم «باکرگی» اش دلش غنج میزند این بار تو ازاله ی بکارتش کنی، خنده ات میگیرد. مگر تو اینجا دستگاه «مرد» سازی داری که این جماعت «روش ان فکری» مخصوصا از نوع واپس زده اش بهت بند میکند و میخواهد در دستگاه قناس شناسی ات کارنامه برای خودش دست و پا کند؟ بدبختی این عکس ورپریده ی هزارسال پیش توست که خیلیها را حالی به حالی کرده و همچنان میکند؛ با آن خنده ی یخ و بیمزه... که اگر این جماعت کمی ظرافت داشت، میفهمید که تمام آن خنده ای که پهن شده است تو صورتت، به ریش همین جماعت از خود راضی و قناس است. طفلکها اصلا کاری ندارند که تو هم آدمی و تو هم میتوانی بخواهی و میتوانی بله یا نه بگویی. عدل میآیند توی شکمت و...

 

البته اینقدرها هم بد نیستند، ولی حرصت را درمیاورند. و از قضا در دنیای سیاست کمی سیاست بازی، چیزکی بندبازی و از این ترفندها را هم  یاد گرفته اند. برای همین هم اولش برات نامه ی «فدایت شوم» ادبی میفرستند: «چه نوشته هایی دارید. من حظ میکنم از نوشته های شما و به خیلی از دوستانم هم تاکید کرده ام که بروند و ادبیات و سیاست و اصلا زندگی کردن را از شما یاد بگیرند!»

 

اونجای آدم دروغگو! با این خیزی که تو برداشته ای، مگر شریک لازم داری؟ بدبختی این که نمیفهمی در سن و سال بازنشستگی سیاسی ِ حزب سیاسی ِ عهد بوق هم میشود همچین خیز برداشت برای «یارگیری سیاسی و ادبی و چیز» که بقیه را انگشت به دهان حیران کنی. و آن هم با چه عجله ای... ای بخشکی شانس... همه را مار میگزد، توی بدبخت را «خر چسونه»! نه، همه را برق میگیرد، تو را «چراغ نفتی» آن هم چه چراغی... چراغ نفتی پت پتی بدون نفت و فتیله سوخته ی لامپا شکسته ی...

 

مرحله ی بعدی، پس از آن همه تعریف و تمجیدهای ادبی و بی ادبی، میرسد به ایراد گرفتنهای املایی. اینجا «مرد» باید مهرش را بکوبد که برتر از «زن» است و بالاتر است و بهتر میفهمد و تو هر که باشی و هر چه هم شده باشی، باید بروی کلاس اکابر «مردها» و دال و ذال و قدغن و غدقن را از اینها یاد بگیری... «...آلت لای پای من دلیل فهم بیشتر من است، حتا اگر پنچر باشد!»... کجا این تیکه را انداخته بودی؟ کی نوشته بودی؟ کی؟ هزار سال پیش؟ آهان حالا یادت آمد... و البته که همه ی این افاضات در پوشش کومنتار و کامنت و نظرات اظهار نظرکنندگان طرح میشوند، والا که انگاری ماتحت این جماعت از کله شان هم تمیزتر است!!!

 

اما همین که میبینند سنبه ات پر زور است و سالهاست در میان لاشه های هزاران کتاب و مجله و شب نامه و روزنامه، الفباء را دست کم یاد گرفته ای، وارد مرحله ی بعدی میشوند، چون سند داری و چون دهخدا و معین هم این وسطها نقشهایی بازی میکنند... حالا میخواهند تو را در حزب و دسته و گروهشان بچپانند.

 

برای این جماعت انگاری که «داستان نویس» و «شاعر» و مخصوصا «شاعره» مال بی صاحبی است که هر کس میتواند به او طمع کند و حزب سیاسی وازده اش را زیر لوای اسم این بدبخت، به سر و سامان تازه ای برساند. اما همه ی این تلاشها پیشدرآمد آن خیز آخری است برای «تجدید فراش» با این تیکه ی خوشگل و مامانی که از قضا سر و صدایی دارد و مدتی است کار سیاسی را بوسیده و گذاشته کنار، چون بازار اشباع است، چون هر ننه قمر و بابا شملی که از ننه اش قهر کرده، شده است مفسر سیاسی و رهبر جنبش و رئیس هیئت اجرائیه ی چیز و میز و صندلی...

 

در این میان هم با تمام ادعاهای ناسیونالیستی و مخالفت با تجزیه ی وطن و البته اگر «امپریالیسم» حمله کرد، رفتن و صاف و پوست کنده زیر عبای پوزیسیون ناکار سنگر گفتن... زیر و روشان که میکنی در هیئت همان کومنتارها و کامنتها و اظهار نظرهای سیاسی و ادبی و بی ادبی، میبینی که با «براندازی» هم مخالفند و آخر خط خودشان را باند «رفسنجانی» میدانند. اصلا مگر «آزادیخواهان» مخصوصا «پیشوایان آزادی» طرفدار سرنگونی دولتهای مهرورزی و گفتگوی تمدنها میشوند؟ میشوند؟! البته من هنوز نفهمیده ام که میشود آدم «وطنپرست» باشد و به آذریها بگوید «چیز» و به شمالیها بگوید «ویز» و بلوچها و عربها و... چند تا نقطه... و برو تا فرحزاد...

 

لطفا اگر شما تصادفا بین این همه «روش ان فکری» و «آزادیخواهی» هماهنگی ای دیدید، خبرم کنید! او.کی.؟ مرسی!

 

اول ژوئیه 2008 میلادی

چیزی باید او را به این «ورطه» کشانده باشد؛ چیزی که براش تعریفی نداشت. نمیدانست و نمیفهمید چه مکانیزمی او را به این «ورطه» کشانده بود، نه، انداخته است... اسمش را میگذاشت «ورطه» چون واقعا «ورطه» بود... مثل یک مغاک تاریک و ناشناس، ترسناک و در عین حال جذاب و دوست داشتنی. میخواست بداند چرا و چگونه و با چه ترفندی حاضر شده بود همسر دوم، معشوقه و حتا «صیغه» ی این مرد بشود؟! چه چیزی، چه کاتالیزوری به این «ذلت»ش انداخته بود، ولی اصلا «ذلت» نبود، حتا ورطه هم نبود. یک شور و شیدایی تازه بود که سالها بود دیگر فراموشش کرده بود. فقط دلش نبود که او را میخواست، تمام تنش، تمام سلولهای وجودش، تمام تک تک یاخته های بدنش او را میخواست. همه چیز فقط دور او میچرخید. همه چیز فقط با او تعریف میشد. با او، با مردی که نمیشناختش، با مردی که بلد نبود درست بنویسد، که بلد نبود با او تا کند، که هر روز و هر روز آزارش میداد... مثل عقرب نیشش را در تن تردش فرو میکرد و از این کار لذت میبرد... مردی که میخواست همه چیزش را تحت سلطه داشته باشد. مردی که میخواست حتا گذشته اش را به «سین.جیم» بکشد، ولی اصلا احساس «ذلت» نمیکرد. اصلا و ابدا... مردی پیدا شده بود که میگفت قرنهاست دوستش دارد. سالهای سال و حالا هر دوشان خانواده داشتند. ولی حاضر بود، گاه التماس میکرد که خانواده اش را به هم بزند و سراسیمه برود ایران و خودش را تسلیم مردی کند که این همه سال دوستش داشته است. مردی که حتا نمیتوانست رابطه ای با عکسش برقرار کند، با صداش برقرار کند. اما حالا میدانست. خیال میکرد میداند. میدانست که در همه ی این سالها نگین زندگی این مرد بوده است. بود. هنوز هم بود. حتا پس از این که با تلخی رابطه را گسسته بود

 

.وقتی پیشنهاد کرد که با هم دوست باشند، مرد گفته بود که او را محترم تر از آن میداند که به این بازی بکشاندش... و حالا میخواست همسرش باشد... دلش نمیخواست زندگی مرد را به هم بزند... نمیخواست زن دیگری را بیازارد. این از خودگذشتگی را داشت که حالا که نگین زندگی مرد است، آن زن را نیز تحمل کند. مرد به این پیشنهاد میگفت «اغوا» و بعد که رابطه شان به هم خورد، باز میخواست به مرد بفهماند که اغوا نبود، که راست گفته است که میخواسته با او باشد، که همچنان نگین زندگی اش باشد... مگر خودش نگفته بود که اگر او را – همسرش را – دوست داشت، با او میماند؟ خودش گفته بود. راستی چرا نمانده بود؟ برای چه در همان ایران و بین آن همه زن زیبا و جوان و تر و تازه، سراغ او آمده بود؟ چرا این همه سال دنبال او گشته بود؟ کجای این پیشنهاد اغوا بود؟ کجای این خواست، شوخی بود؟ شاید از بس از خودش خجالت میکشید، دفتر این «ورطه» را بسته بود، تا بیش از این سقوط نکند. نمیدانست... هیچ چیز نمیدانست... اما چه دندان تیزی دارد این مرد... چه دندانهای تیزی... با زهر... که همچنان تمام تنش درد میکند... تمام تنش از این همه زخم درد میکند... اما باز هم دوستش دارد... چرا نمیتواند او را همانگونه که هست و همانگونه که دوستش دارد، دوست داشته باشد؟ پاسخی نیست... چه پاسخی؟ باز هم دندان مرد است و چنگال او که در بدنش فرو میرود و به گریه اش میاندازد...

 

ای لامصب... آرام بگیر تا بتوانم فراموشت کنم؟

 

26 ژوئیه 2008 میلادی

این روزها یک قلم سی نفر را اعدام کردند. وضعشان خیلی بهتر شده. آن زمانها اعلام هم نمیکردند. دسته دسته میکشتند، بعد جوانهای مردم را – کشته شده - تو ماشین حمل گوشت میبردند و زیر زمین خاکشان میکردند. بعد سگهای محله، محله ای که بعدها خاکبرسرها اسمش را گذاشتند «لعنت آباد» جسدهای تکه/پاره ی بچه های مردم را به نیش کشیدند و اینجوری قضیه ی «خاوران» لو رفت. حالا هم باز سالگرد است و سالگرد بیستمین سال کشتار آن همه بچه های مردم است که سالها بود اسیر بودند و دستشان از دنیا کوتاه و بعد یکباره خمینی الدنگ فتوا داد که حساب همه شان را باهم برسند.

 

این روزها یک سالگرد دیگر هم هست. سالگرد حمله ی سازمان کمدی مجاهدین به ایران با پشتیبانی صدام حسین بدبخت که نتیجه اش آن کشتار همگانی شد. ده/دوازده سال پیش داستانی نوشته بودم به نام «شیراز شیراز» که بخشی بود از رمان بلندی که هیچگاه چاپ نشد. همه اش را نوشته بودم، ولی فقط این بخشش را دوست داشتم و بقیه اش را پاک کردم. آن را در کتاب «واریاسیون سبز» زیر عنوان «دروغ جاویدان» چاپ کردم. حالا آن را اینجا تکرار میکنم، به یاد آن خریت قدرت طلبانه از دو سو... حیف... چه بچه هایی حرام این جنون قدرت طلبی حاکم و محکوم شدند! البته من خود در این جنون شرکت نداشتم – چه خوب - و داستان را بر اساس گفته ها و نوشته های سازمانی تنظیم کرده ام.

 

«همه را آورده‌ بودند. برخی را با كت‌ و شلوار از محل كارشان آورده‌ بودند. رادیو مارش پخش می‌كرد و موجش می‌افتاد روی موج تمپوی بچه‌ها كه با مسعود تماس می‌گرفتند.

 

تا دم مرز آمده‌ بود و بدرقه‌شان كرده‌ بود. می‌رفتند برای فتح تهران. عملیاتِ فتح تهران. بوی صلح می‌آمد، بوی آتش‌بس می‌آمد. راه افتاده‌ بودیم به سمت شرق، كمی بالاتر، به طرف كرند، با ستونی دو نفره.

 

رادیو گفت: اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد صدای مارش آمد. از همان اول می‌دانستند. مسجد‌ها مردم را جمع می‌كردند و با كامیون می‌فرستادند غرب. مسیر كرمانشاه غوغا بود.

 

ما در راه بودیم. كمی پیاده، كمی سواره. چهار كاسكاول قراضه‌مان را كنار جاده كاشتیم و رفتیم. محمد علی از همه، مرحله‌ به‌ مرحله فیلم می‌‌‌گرفت. بچه‌ها می‌خندیدند. رادیو مارش پخش می‌كرد. ما نشسته‌ بودیم توی آیفا، كلاش‌ها را گذاشته بودیم وسط پامان و چرت می‌زدیم. چند‌ روز بود نخوابیده بودیم.

 

چند روز بود در تدارك بودیم. و حالا می‌رفتیم. رادیو مارش پخش می‌كرد. مسجد‌ها مردم را می‌چپاندند توی كامیون، و می‌فرستادند غرب. جاده‌ی قزوین غلغله بود و غلغله‌تر می‌شد. راه بندان بود و مردم، نظامی و شخصی، ریخته شده‌ بودند توی دشت. تا چشم كار می‌كرد، مرد بود كه می‌آمد سمت غرب.

 

تا چشم كار می‌كرد زن و مرد بود كه می‌رفتیم سمت شرق. بعضی توی آیفا خودی می‌جنباندند و آوازكی می‌خواندند. لابد می‌رفتیم برای فتح تهران.

 

من یاد مادر افتادم، بهرام یاد پدر، ماهناز یاد خواهر و همه‌مان با هم یادِ آنهایی كه دوستشان داریم و سال‌هاست ندیدیمشان. می‌رفتیم تا كاری بكنیم.

 

دشت پر بود از لباسِ سبز و كلاه‌ خود، و دخترك‌هایی كه می‌خواستند مملكت را نجات بدهند. نمی‌دانستیم چه می‌شود. همه خوشحال بودیم. بعضی‌ها یاد كاسترو افتاده‌ بودند. بعضی هم یاد لنین. شاید مملكت را می‌شد ـ مثل همان سال‌ها ـ با یك چشم‌بندی گرفت.

 

جنگ تمام شده‌ بود.

 

سال‌ها بود آنجا بودند. سال‌ها بود منتظر چنان روزی بودند. مسعود، همان كه فرمان حمله می‌داد، شب‌های قبل سیصد عروسی راه انداخته‌ بود، و دختر‌ها و مرد‌هایی را كه همدیگر را نمی‌شناختند؛ با یك صیغه‌ی هوایی چپانده بود توی یك اتاق و اجازه داده‌ بود مزه‌ی زندگی زیر زبانشان بیاید، تا بدانند كه زندگی شیرین است و برای زندگی بجنگند و انگیزه داشته‌ باشند و خوشحال باشند كه جنگ، فقط مرگ و عزا نیست و می‌شود در جنگ، هم عروس شد و هم داماد، و بعد همه را به كشتن داد كه داد.

 

دشت پر بود از لباس‌ سبز. مادر‌ها را آورده‌ بودند. بیمار‌ها را آورده‌ بودند. پیرها را آورده‌ بودند. بچه‌ها را از مدرسه آورده‌ بودند. و مسعود ماه‌ها و سال‌ها در تدارك فتح تهران بود. ایرج در آلمان، سهراب در فرانسه، حمید در انگلیس، شهره در امریكا و عزیز در افریقا مردم را راه انداخته‌ بودند كه: برویم برای فتح تهران!

 

خبرچین‌ها خبر شده‌ بودند. هیچ‌ چیز مخفی نبود. تواب‌ها را در خطِ‌ مقدم بسیج كرده‌ بودند. پشت‌ سر‌ هم می‌رفتند. بدون تجهیزات می‌رفتند. می‌رفتند برای كشتن و كشته‌ شدن؛ به دست یارانشان.

 

هركدام تا می‌توانست ترفند می‌زد. همه آماده‌ بودند. حزب توده هم آماده‌ باش داده‌ بود. بعضی‌شان یادشان آمد كه سال سی و دو یادشان رفته‌ بود بجنبند و حالا می‌جنبیدند. همه‌ی توانشان را بسیج كرده‌ بودند.

 

لابد می‌خواستند مملكت را از دست این‌طرفی‌ها بگیرند وبدهند دست آن‌طرفی‌ها!

 

معامله‌ی جالبی بود. همه در تكاپو بودند. ما هم می‌رفتیم كاری بكنیم؛ اینطور خیال می‌كردیم. فقط خیال می‌كردیم. مسعود در امان بود. بی‌امنی همه‌ جا را گرفته‌ بود. همه می‌ترسیدیم. و هوانیروز همه‌ی اسلحه‌های بی‌مصرفِ شاه را مصرف كرد.

 

دشت، پر بود از عرق‌گیر سفید‌هایی كه در یورش اول گیر افتاده‌ بودند، بعد ما اسلحه‌هاشان را گرفته‌ بودیم و لباس‌هاشان را در آورده و رهاشان كرده‌ بودیم.

 

وقت اسیر گرفتن نبود. فشنگ هم نداشتیم حرامشان كنیم.

 

وقت اسیر گرفتن نیست. فشنگ هم نداریم حرامشان بكنیم. و حالا، همین فرداست یا امشب كه دوباره مسلح شوند و برگردند، و این‌ بار هر چه اسلحه‌ی قاچاق خریده‌اند خرجمان كنند و برگشتند و وقت نداشتند لباس بپوشند و مثل همان‌ها عربده می‌كشیدند و خمینی رهبر می‌گفتند.

 

هر چه داشتند بر سرمان ریختند. ما در كمین افتاده‌ بودیم. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. مسعود از عراق آتش زاپاس می‌فرستاد. مردم از دهات فرار می‌كردند. همه آواره شده‌ بودند. دشت پر بود از آواره‌هایی كه فقط دو‌/سه‌ روز بود طعمِ آتش‌ بس را چشیده‌ بودند. بعد صدامِ عزیز به ما نارو زد، و جرات نكرد آتش‌ بس را نقض كند. بعد ما ماندیم و هوانیروز، و همه‌مان زیرِ بارانِ آتشِ پدران و برادران و عموها و دایی‌ها و همسایه‌ها و همشهری‌ها و همكارها و دیگران و دیگران!

 

هنوز می‌رفتیم. چه‌گوارا و لنین در ما بزرگ شده‌ بودند. خودمان را جانشینِ بلافصلِ ایشان می‌دیدیم. می‌رفتیم تا با یك چشم‌بندی همه‌ی مردم را كه دهسال بود منتظرمان بودند پشت سرمان ردیف كنیم. می‌رفتیم تا با سلاح توده‌ها قیام كنیم. می‌رفتیم و هنوز هم می‌رویم و آب هم از آب تكان نخورده‌ است.

 

محمد‌علی گفت: من دیگر نمی‌توانم فیلم بگیرم و دوربینش را انداخت، آر‌پی‌جی را برداشت و برگشت به سمت شرق و … موشكی تركید.

 

اصغر ترسیده‌ بود. خیال نمی‌كرد جنگ، جدی باشد. ناراحت بود كه چرا آمده‌ بود عراق: جنگ، كار ما نیست. بعد یاد زنش افتاد و یاد خانه و تاكسی‌اش و دلش برای اروپا تنگ شد. بعد شروع كرد به گریه كردن.

 

رضا مدت‌ها بود كه بریده‌ بود. حسن خیال می‌كرد اگر برود عملیات، و اگر اتفاقی بیفتد ـ كه نیفتاد ـ وزیر و وكیل خواهد‌ شد. و حالا اینجا به جای پست و عنوان، قبر بود كه از آسمان می‌بارید. قبر هم نبود. جنازه‌ها روی‌ هم تلنبار شده‌ بودند. همه ترسیده‌ بودند. شعارهای رهبری دود شده‌ بود و رفته‌ بود هوا. با شعار و هیاهو نمی‌شد جنگید. فن جنگیدن لازم بود. در آن بیابان هر چه بود تخصصی دركار نبود.

 

متخصص را به كارِ‌ گل می‌‌گماشتند، دكتر را وامی‌داشتند چاله بكند و پر كند، مهندس را به آشپزی؛ تا به شعارهای رهبری ایمان بیاورند؛ تا از اخلاق بورژوازی پاك شوند. همه گیج شده‌ بودند. همه‌ چیز شوخی بود. نشست‌ها و شعارهای رهبری جوك شده‌ بود. بچه‌ها دسته‌ دسته پرپر می‌شدند.

 

دسته‌ دسته درو می‌شدند. تو تله افتاده‌ بودیم. تو كمین افتاده‌ بودیم. دشت، پر از جاسوس بود. بعد جاسوس‌ها به جبهه‌ی خودشان گریختند. بعد مردم از دهات فرار كردند.

 

چند دختركِ خوش‌ باور كه پست‌های كمدی رهبری را باور كرده‌ بودند، سیلوهای گندم را خالی كردند تا بین مردم تقسیمشان كنند. بعد مردم دررفتند. بعد ما كشته شدیم. بعد ما شاشیدیم. بعد همان شاش كف كرده‌مان را دوباره نوشیدیم. بعد و بعد و عجب جهنمی!

 

ملخِ هلی‌كوپترها روی سرمان می‌‌چرخیدند. ما می‌خوابیدیم روی زمین و با كلاشینكف روی ملخ‌ها میزان می‌كردیم. بعد با هر چرخشِ ملخ چند ده نفر دود می‌شدند. چند صد نفر دود می‌شدیم. بعد هزار هزار در نسلِ فرصت‌های سوخته پرپر می‌زدیم. بعضی عقب مانده‌ بودیم. ارتباط با جلو قطع شده‌ بود. ارتباط با عقب قطع شده‌ بود. كاك صالح تو سرش می‌زد. بچه‌ها پرپر می‌شدند. بچه‌ها له له می‌زدند. و ما هم‌ چنان می‌رفتیم.

 

اصغر گفت: خواهر، همه را كشتند. هیچ‌كس نمی‌داند چند نفر كشته شدند. هیچ آماری نداشتیم. خوابگاه‌هایی بود كه دیگر درشان باز نشد. قسمت‌هایی بود كه هیچ‌كس دوباره آنجا نرفت.

 

صابر گفت: پدرها و مادرها دسته‌ دسته كشته می‌شدند و ما حین جنگ برای بچه‌ها جشن می‌گرفتیم و تئاتر اجرا می‌كردیم و به بچه‌ها كادو می‌دادیم.

 

بچه‌ها ترسیده‌ بودند. این همه محبت ندیده‌ بودند. بوی بدی به دماغشان می‌خورد. دلشان شور می‌زد. غذا نمی‌خوردند. نمی‌رقصیدند. خوشحال نمی‌شدند. نگران بودند. سراغ مادرشان را می‌گرفتند.

 

سراغ پدرشان را و سراغ خواهر و برادر بزرگ‌تری را كه از مدرسه برده شده‌ بودند عملیات. مادرها یكی‌ یكی كشته می‌شدند. یكی‌ یكی تجاوز می‌شدند. خمینی قهقهه می‌زد. رفسنجانی می‌لرزید. خامنه‌ای می‌ترسید. همه تو سرشان می‌زدند. همه دورِ خودشان می‌چرخیدند …

 

رادیوها را از زندان برده‌ بودند. ملاقات را قطع كرده‌ بودند. روزنامه نمی‌آمد. هواخوری قطع شده‌ بود. همه مانده‌ بودند كه چه‌ خبر است؟ هیچ‌ كس نمی‌دانست. هیچ‌ كس، هیچ‌ چیز نمی‌دانست. زندانی كه به تحلیل زنده بود بی‌تحلیل سر‌ به‌ نیست شد. فصلِ شكار شروع شد. فصل شكار اوج گرفت. بچه‌ها دسته‌ دسته در سالن دار‌ زنی به دار آویخته‌ شدند. بعد گرمِ گرم در ماشینِ حملِ گوشت رفسنجانی و رفیق‌دوست منجمد شدند. جنازه‌های ما در میدان‌ها ماندند. زخمی‌های ما در میدان ماندند و ما ماندیم و یك نسل خیانت شده…

 

برتولت برشت گفت: هرجا به فضیلت‌های بزرگ نیاز باشد، یك جای كار می‌لنگد… اگر فرمانده بلد بود نقشه‌ی درستی برای جنگ بكشد، دیگر احتیاجی به سربازهای دلیر و از جان‌ گذشته نداشت، سرباز معمولی بسش بود… فرض كنیم فرمانده آدم احمقی باشد، سربازها را می‌اندازد توی تله. آن وقت سرباز باید شجاع باشد تا بلكه جان بدر ببرد.

 

اگر فرمانده آدم خسیسی باشد و تا می‌تواند در سربازگیری صرفه‌ جویی كند، سربازها باید همه، از نفر اول تا آخر، زور هركول داشته‌ باشند.

 

اگر فرمانده آدم لاقیدی باشد و در فكر سرباز نباشد، آن وقت سرباز چاره‌ای ندارند كه به زرنگی و زیركی مار باشد. اگر فرمانده با توقعات بی‌حد‌ و‌ حصر خود به ستوهش بیاورد، فقط به نیروی وفاداری ممكن است تاب بیاورد. همه‌ی اینها فضایلی است كه در یك مملكت با نظم و قاعده، كسی به آن احتیاجی ندارد؛ زیرا در یك تشكیلات خوب، خصال متوسط و عادی آدم‌ها بس است؛ حتا چه اهمیتی دارد كه یكی‌شان احمق باشد، یا پا را بالاتر بگذارم، بزدل باشد…؟

 

و هر جا به فضیلت‌های بزرگ نیاز باشد فسادی در كار است و یك‌ جای كار می‌لنگد. و چند‌ جای كار می‌لنگد. و می‌لنگید.

 

خیلی جاها می‌لنگید. خشونت، مد شده‌ بود. مرگ، آرمان شده‌ بود. هركه جان بدر می‌برد، به صلابه كشیده می‌شد كه: چرا زنده مانده‌ای؟

 

مسعود به جنازه‌های ما نیاز داشت. ما تاریخ مصرفمان گذشته‌ بود. ما یكبار مصرف بودیم. برای این كه رهبری بالای سن تشویق شود، باید كشته می‌شدیم. و كشته می‌شدیم.

 

هركه زنده مانده‌ بود مزدور می‌شد. هر كه اعتراض می‌كرد پتیاره می‌شد. ادبیات آخوندی دوره می‌شد. ما زن‌ها و مردهای بی‌بهایی بودیم. جانِ مردم بی‌ارزش بود. با تفنگ ساچمه‌ای باید انقلاب می‌كردیم. با وفاداری باید تاب می‌آوردیم و سال‌های سال تاب آوردیم.

 

دین كه راه را بسته بود، بن‌بست می‌شكست. انقلابی شده‌ بود. آخوندٍ با كراوات، راهبر شده‌ بود. راه‌ها سد شده‌ بودند. امیركبیر، سر از خاك درآورده‌ بود، باد كرده‌ بود، چاق شده‌ بود. و سد می‌ساخت. هر روز سدٍ تازه‌ای می‌ساخت، به سد خو كرده‌ بودیم. سد را دوست داشتیم. سد را باور داشتیم. و روحِ امیركبیر در جسم اكبر گوشتی حلول كرده‌ بود.

 

عبا را می‌كشیدند روی سرمان. مردم را می‌گذاشتند كنارِ دیوار كه نظم برقرار كنند.

 

هنرمند را می‌كشند كه دوران بی‌هنری است. عقیده را می‌كشند كه دوران بی‌نظری است. نویسنده را به دار می‌كشند كه قلم، قلم كنند. همه را می‌كشتند. و همه را می‌كشند.

 

پدر گفت: دستت درد نكند. انقلاب كردی كه به سرمان بشاشی؟

 

مادر گفت: مگر فقط ما بودیم؟

 

پدر گفت: نفرینت می‌كنم. بعد نفرینم كرد. مادر را هم نفرین كرد.

 

شهر نفرینم كرده‌ بود. من‌ هم در شهر نفرین شده‌ای، هی می‌زاییدم. بچه‌هام گرگ بودند. مردم را پاره می‌كردند. چشمشان را می‌بستند و خونم را می‌نوشیدند. گاه، زیرِ دست‌ و‌ پای بچه‌هایی كه زاییده‌ بودم، پدر را می‌دیدم و گاه مادر را و همیشه فهیمه را…

 

پدر قهر كرده‌ بود و سه‌ سال از خانه رفته‌ بود. دیگر دوستم نداشت. پدر را لو داده‌ بودند. پدر را برده‌ بودند كمیته‌ی مركزی كه آن زمان‌های خیلی‌ خیلی دور، مجلس شورای ملی بود و می‌زدندش. پدر تف می‌كرد. قی می‌كرد. خون استفراغ می‌كرد. و هم‌ چنان نفرین می‌كرد. حالا دیگر دوستم نداشت. دیگر نمی‌توانست دوستم داشته‌ باشد. دیگر نمی‌خواست دوستم داشته باشد. و من، تنها، در چنگٍ فرصت‌های سوخته، با سلاح حماقت به جنگ اژدها می‌رفتم و چه تصویری!؟»

 

سوم اوت 2008 میلادی

این نزدیکیها جنگلی است در سینه کش تپه ی کوه مانندی که وقتی از محوطه ی مسکونی عبور میکنی و به اینجا قدم میگذاری، باید از روی پلی چوبی بگذری که روی دره ای است عمیق – خیلی عمیق – و درست ته ته این دره که دیواره هاش چون دیواری از دو سو سرکشیده اند تا زیر پات... و خیلی هراسناکند. درختهایی هستند آنجا که از همان ته دره قد کشیده اند تا پیش پای تو، درست پیش پای تو و وقتی میخواهی ریشه شان را ببینی، باید نگاهی به ته دره بیاندازی که گاه سرت گیج میرود. خیال نمیکنم عمق دره از پنجاه/شصت متر کمتر باشد و این طبیعت وحشی درست وسط شهر، هم دیدنی است و هم وهمناک... گاه میروم آنجا و زیلویی پهن میکنم و به پشت دراز میکشم تا آسمان قشنگش را از میان درختان درهمش ببینم... که اینجا به ندرت آسمان این همه آبی است و این همه زیباست و این همه دوست داشتنی...

 

و ...دیشب خواب دیدم تنم پلی است بر همین دره که در خواب ترسناکتر بود و سیل آمده بود و ته دره، رودخانه پر از گل و لای بود و میغرید و میخروشید که انگار آب آمده بود تا بالای بالا تا زیر من که آنجا پل بودم... و آن مغاک ترسناک را تن من هم آورده بود. پلی بودم بر روی این دره و نه پلی از چوب که از گوشت و تن و خون و «دوست» میخواست از این مغاک عبور کند و ناچار باید از روی تن من میگذشت... تمام تنش روی تن من بود. مرا میبوسید و من نمیتوانستم ببوسمش... میترسیدم هر دومان به ته دره درغلطیم...تمام گرما و عطر تنش را، حتا سنگینی تنش را تا روز بعد روی پیکرم داشتم...

 

دوم اوت 2008 میلادی

 

غزلی از دوست...

 

  اولين غزلم برای تو بود........

 

  گفتمش بی تو چه بايد کردن

            عکس رخساره ی ماهش را داد

  گفتمش مونس شبهايم کو

            تاری از زلف سياهش را داد

  وقت رفتن همه را ميبوسيد

            به من از دور نگاهش را داد

  يادگاری به همه داد. . . به من

            انتظار سر راهش را داد ...

 

5 اوت 2008 میلادی

الا دیگر میدانم که دوستی و دوست داشتن میتواند همه ی فاصله ها را پر کند، بجز فاصله ی فرهنگی را... همه ی فاصله های مکانی و زمانی و مغاک بین فقر و ثروت را... اما تن عشق زیر دست و پای اختلاف فرهنگی و نفهمیدن یکدیگر پاره پاره میشود... یا تعریف مشخص فرهنگی نسبتا هماهنگی داریم و یا... نه... بقیه اش همه کف روی آب است...

 

6 اوت 2008 میلادی

امروز که برمیگشتم همه جا پر از خنده های آفتاب بود. کنار زدم و تنهای تنها تمشکهای لذت را چیدم و حظ کردم... چه خوشمزه بودند...

 

 

 

bottom of page